فیلتر کتاب

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران کتاب

کافه پیانو

ادبیات

مترجم :

۲۶۸ صفحه - رقعی (شومیز) - چاپ ۴۶ - ۳۰۰۰ نسخه ISBN: ۹۷۸-۹۶۴-۰۴-۱۱۴۳-۸
تاریخ نشر:۹۵/۰۴/۲۶ قیمت :۱۱۰۰۰۰ ریال



قسمتی از کتاب

بهش گفتم: زندگی ما زندگی جالبیه هما. بین تراژدی محض و کمدی ناب. دائم داره پیچ و تاب می خوره. یعنی یه جور غم انگیز، خنده داره یا شایدم یک جوره خنده دار، غم انگیز باشه.

ارسال دیدگاه

 darya

darya

درباره این کتاب نمی تونم بگم صددرصد خوب یا صددرصد بد بود.
شاید یه کتاب متوسط که برای زمان حال نوشته شده. نویسنده ایرانیه و کاملا از نوشته مشخصه. یه جاهایی مفاهیم جالب و قشنگی رو به مخاطب میرسونه ولی کلیت داستان محتوای خاصی نداره. حتی یه جاهایی از کلماتی استفاده کرده که خیلی مبتذله و به نظرم اصلا قشنگ نیست که ارزش کتاب رو تا این حد پایین بیاریم.
ما در کشوری زندگی می کنیم که فرهنگ و ادب بسیار غنی داره و کاش نویسنده های ایرانی در جهت غنی تر کردنش گام بردارند.

1398-12-10
 seahorse

seahorse

اصولا وقتی میخوام کسی که تا حالا کتاب نخونده رو به خوندن کتاب، تشویق کنم، این کتاب رو بهش پیشنهاد میکنم.(البته اول چندتا سوال از طرف می پرسم و بعد نسخه میپیچم!) خیلی جاهاش مکالکات رو محاوره ای نوشته و به نظرم برای کسی که اهل کتاب خوندن نیست، میتونه جالب باشه. خودم چندان ازش خوشم نیومد ولی بیان خودمونی و خوبش و توجهش به جزئیات بدون توصیف های حوصله سر بر رو تحسین میکنم.

1398-11-28
 mryshahr

mryshahr

اصلاً اون چيزي كه تصورش رو مي‌كردم نبود. آخه فكر مي‌كردم بايد چيز خاصي باشه كه اين همه تجديد چاپ شده!ولي متاسفانه از ديد من خاص نبود!

مشكل اصلي اين كتاب از نظر من اين بود كه خيلي بيش از حد كش داده شده بود. اصلاً نياز نبود بياد اين همه حرف بزنه و 266 صفحه پر كنه براي هيچي. مي‌تونست خيلي خلاصه تر نوشته بشه و قشنگ تر بشه.
فصل اولش رو كه خوندم گفتم شايد حرفي براي زدن داشته باشه ولي انگار فقط واگويه‌هاي ذهني نويسنده بود. يه جور شرح حال يا خاطرات كه اگر گفته نمي‌شد هم سر كسي بي كلاه نمي‌موند!!!

درسته مثل كاراي زويا پيرزاد شرح اتفاقات عادي و كوچك زندگي و توصيف حالات مختلف آدما بود، ولي پيرزاد سعي نداشت در بين حرفاش هم نكته اخلاقي ياد بده يا سعي كنه با حرفاش روي خواننده به زور اثر بگذاره! پيرزاد خودش بود و همين قشنگش مي‌كرد.

1398-07-10
 darya

darya

ببخش بابایی. وقتی بهت می گم "بچه"، واقعا منظورم این نیس که تو بچه ای یا چیزی حالی ت نیس... پیرمردا به هرکی که ازشون کوچیک تر باشه، دوس دارن بگن بچه. که با تجربه تر بودن خودشون معلوم شه.
صفحه ۱۱۷

1398-12-10
 seahorse

seahorse

ازم پرسید: بابایی ما پولداریم؟ گفتم: نه ما طبقه متوسط رو به پایینیم. پرسید: یعنی چی؟ گفتم: یعنی نه آنقدر داریم که ندونیم باهاش چی کار کنیم نه اون قدر ندار و بدبخت بیچاره ایم که ندونیم چه خاکی بریزیم سرمون.آن وقت بهش گفتم: متوسط بودن حال به هم زنه گل گیسو. تا می تونی ازش فرار کن. پشت سرت جاش بذار...نذار بهت برسه.

1398-11-29
 mryshahr

mryshahr

هيچ وقت خدا يك چيز واقعي را؛ حالا هر چه كه مي‌خواهد باشد، پشت يك ظاهر دروغين پنهان نكرده‌ام. يعني ياد نگرفته‌ام عكس چيزي باشم كه هستم. يا به چيزي تظاهر كنم كه به بعضي آدم‌ها، منزلت معنوي مي‌دهد. از اين منزلت‌هاي معنوي دروغيني كه خوب به‌شان دقيق شوي؛ تصنعي بودنشان پيداست.
پس بي هيچ تكلفي، به تان مي‌گويم و برايم ارزشي ندارد كه تا چه حد ممكن است ازم برداشت نادرستي داشته باشيد. اعتراف مي‌كنم كه حالم دارد از بيشتر چيزها به هم مي‌خورد و قبل از همه، از خودم.
از اين كه شش هفت سال آزگار است نتوانسته ام يك دست كت و شلوار تازه بخرم كه وقتي مي‌پوشمش، آن قدر بهم شخصيت بدهد كه فكر كنم بايد يك كاري بكنم وگر نه قدر و قيمت كت و شلوار به اين قشنگي را ندانسته‌ام.
و هيچ سالي توي همه‌ي اين سال‌ها نبوده است كه دو جفت كفش، با هم داشته باشم كه يك جفت‌شان؛ هميشه واكس خورده و تميز باشد. كه وقتي پايم مي‌كنم؛ حس كنم بايد قدم بزرگي بردارم وگرنه حق مطلب را درباره‌ي كفش به اين قشنگي ادا نكرده‌ام. با خودم فكر كنم لعنتي از آن پيراهن‌هايي‌ست كه وقتي تنت مي‌كني، بهت تكليف مي‌كند كه زود باش، بجنب. يك كاري بكن.
و هميشه‌ي خدا هم از اين جوراب‌هاي «سه جفت هزار تومان» پايم كرده‌ام كه پاي آدم بدجوري توشان احساس سبكي و جلفي مي‌كند و اعتماد به نفس را از آدم مي‌گيرد. طوري كه هر بار به‌شان نگاه مي‌كني؛ به خودت مي‌گويي نه. با اين پاپوش‌ها، همان بهتر كه سرت توي لاك خودت باشد.
و ريشم را همه‌ي اين مدت؛ با اين تيغ‌هاي « سه بسته‌ي پنج‌تايي هزار تومن» كره‌اي اصلاح كرده‌ام. و هر وقت كه كشيده‌ام‌شان روي پوست صورتم، و بعد كه نگاهي توي آينه انداخته‌ام؛ به خودم گفته‌ام يادش به خير. ژيلت چه اعتماد به نفسي بهت مي‌داد.
كافه را باز كرده‌ام، براي اين كه با درآمدش بتوانم يكي دو دست كت و شلوار تازه بخرم كه تويش احساس هويت كنم. يا دو جفت كفش تخت چرم بخرم كه وقتي مي‌پوشم‌شان؛ فكر كنم حالا هرچي. اما بايد يك قدمي بردارم. پيراهني بخرم كه وقتي دكمه‌هايش را مي‌بندم؛ فكر كنم يك چيز ديگر هم جور شد براي اين كه تكاني به خودم و دور و برم بدهم.
از اين جور جوراب‌ها بپوشم كه اصلاً گران نيست، اما پاي آدم تويش احساس سبكي نمي‌كند و مي‌تواند قدم‌هاي بلندي بردارد. ريشم را هم بتوانم دوباره با مَچ‌تري اصلاح كنم. و البته بتوانم مهريه پري‌سيما را هم جفت و جور كنم كه برود پي كار و زندگي‌اش و از تحقير كردنم دست بردارد.
اين همه حرف زدم براي اينكه به‌تان بگويم: لباس‌ها اين قدر مهم‌اند توي بودن و توي «چگونه بودن»مان. و اگر مي‌بينيد كسي كار بزرگي نمي‌كند، براي اين است كه يا لباسي ندارد كه بهش تكليف كند؛ يا اساساً، آدم كوچكي‌ست.

1398-07-10

کتاب های مشابه