ایوب بودن گلشیری

مصاحبه

چرا از میان آثار داستان‌نویسان معاصر، سراغ هوشنگ گلشیری رفتید؟ اینجا سلیقه و ذوق بی‌تأثیر نیست. برای شخص من، همان‌طور که در شعر، فروغ تافته جدا بافته‌ای است، در رمان معاصر هم گلشیری این‌گونه است. از سوی دیگر، نثر معاصر اساساً مدیون چند نویسنده است که یکی از برجسته‌ترین آن‌ها حتماً هوشنگ گلشیری است. دلیل شما برای
جزئیات

«وصیت‌ها» منتشر شد

اخبار

«وصیت‌ها» جدیدترین اثر مارگارت اتوود و دنباله کتاب «سرگذشت ندیمه» به فارسی منتشر شد.
جزئیات

قرار تصویری اول لک‌لک‌بوک با کتاب‌خوان‌ها

پرونده

تیم لک‌لک بوک در تاریخ دهم آذرماه، مصاحبه‌ای با دوستداران کتاب در کتاب‌فروشی «اسم» انجام داد. در این ویدئو می‌توانید گزیده‌ای از این گفت‌وگوها را ببینید. با تشکر از کتاب‌فروشی اسم و تمامی دوستانی که در این قرار ما را همراهی کردند. به امید دیدار شما در قرارهای آینده.
جزئیات

نامه بهرام بیضایی به اکبر رادی پس از مرگش

پرونده

پنج دی سالروز تولد بهرام بیضایی کارگردان و نمایشنامه‌نویس برجسته‌ی ایرانی است. همچنین این روز یادآور سالمرگ اکبر رادی، نمایشنامه‌نویس بزرگی است که به عنوان «چخوف» ایرانی شناخته می‌شود.
جزئیات

سال بلوا

کتاب

کتاب سال بلوا دومین رمان عباس معروفی، نویسنده‌ی محبوب ایرانی، بعد از رمان سمفونی مردگان است. نویسنده در این کتاب شرایط اجتماعی، سیاسی و فرهنگی نابسامان را در هر جامعه‌ی بدون ثبات و رشد نیافته و شخصیت‌های متفاوت که مدام به دنبال قدرت‌اند را به تصویر می‌کشد.
جزئیات

سفارش کتاب

لیست کتاب مورد نیاز خود را به لک‌لک بوک بسپارید و در محل موردنظر تحویل بگیرید. برای سفارش کتاب، کتاب‌های مورد نظر را با جستجو در سایت به فهرست درخواستی بیفزایید، یا کتاب‌های درخواستی را به صورت تایپی به لیست اضافه کنید. دقت کنید که برای کتاب‌های ترجمه شده، ناشر یا مترجم مورد نظرتان را حتما قید کنید.
جزئیات

سال نو مبارک

لک‌لک بوک سال نو را تبریک میگوید

تیم لک‌لک بوک، فیلم حاضر را به دو منظور تهیه کرده، اول تبریک سال نو و آرزوی سلامتی و شادی برای شما، دوم پاسخ دادن به سه سوالی که ممکن است برای شما جالب باشند:
سوال اول: ایده‌ی لک‌لک بوک از کجا آمد؟
سوال دوم: چرا این اسم برایش انتخاب شد؟
سوال سوم: با همراهی لک‌لک بوک به کجا می‌رسید؟

لک‌لک بوک

ویکی‌پدیا دانشنامه‌ای همگانی شد، چون به جای تکیه به «افراد خاص» از «عموم مردم» خواست اطلاعاتشان را به اشتراک بگذارند، یکدیگر را ویرایش کنند و به کامل شدن هم کمک کنند تا سود همگانی حاصل شود. بر این اساس ما نیز در تلاشیم تا در زمینه‌ی کتاب رسانه‌ای متخصص باشیم و برای رسیدن به این مهم، نیاز به خِرد جمعی شما کتاب‌دوست‌ها داریم. باور ما بر این است که «همه چیز را همگان دانند»، پس بستری فراهم کرده‌ایم تا همه بتوانند در مورد کتاب‌هایی که می‌خوانند بنویسند. بعد از مدتی لک‌لک بوک رسانه‌ی مرجعی خواهد بود که فارسی‌زبان‌های دنیا و ایرانیان با هر زبان و قومیت، به اطلاعات کتاب‌های مورد نیازشان دسترسی دارند و می‌توانند بهترین‌ها را انتخاب کنند. با این کار حلقه‌ی گمشده‌ی فرهنگ ما که «ضعف در کار تیمی» است، در جایگاه خودش قرار می‌گیرد و روزهای بهتر دور از ذهن نخواهند بود. همراه ما باشید تا در کنار هم برای این مهم تلاش کنیم.

ویژه‌نامه‌ی نوروزی لک‌لک بوک

مجموعه‌ی لک‌لک بوک اولین ویژه‌نامه‌ی نوروزی آنلاین خود را با مطالبی خواندنی تقدیم می‌کند:
ابتدا «سخن سردبیر» با حال و هوای این روزها را می‌خوانیم،
در بخش «گپ و گفت لک‌لک بوک با اهل قلم»، نسل جوان نویسندگان و مترجمان پرکارِ این روزها به ۶ سوال ما پاسخ داده‌اند؛
«آرزوی عجیب سال نو»ی نیل گیمن نویسنده آمریکایی بخش دیگر مجله است؛
«آموزش داستان با نمودار» مقاله‌ی جالبی است که مراحل نوشتن داستان را به خوبی به شما یاد می‌دهد؛
در بخش «جرقه‌های کوچک، کتاب‌های بزرگ» به دنیای نویسنده‌ها رفته‌ایم تا ببینیم چطور شروع به نوشتن شاهکارهای خود کرده‌اند؛
در آموزش دیگری می‌آموزیم که «چطور با استفاده از یک عکس داستان بنویسیم» و بعد از آن نمونه «عکس‌نوشته» جالبی از مصطفی مستور برایتان گذاشته‌ایم که با این سبک کار بیشتر آشنا شوید.
در «۸ ژانر، ۸ کتاب»، معروف‌ترین کتاب نه ژانر اصلی ادبیات و دلایل معروفیتش را برایتان در قالب یک اینفوگرافیک جذاب آورده‌ایم؛
در مصاحبه‌ی ترجمه‌شده‌ی فردریک بکمن، نویسنده‌ی مردی به نام اوه از «تجربه دونفره‌ی نویسنده و خواننده» برایتان می‌گوید؛
و در بخش سرگرمی هم یک «جدول ادبی» برایتان آماده کرده‌ایم.

امیدواریم از مطالب این مجله لذت ببرید و اگر آن را دوست داشتید، به دوستانتان معرفی کنید.

شرکت در چالش
#کتاب_ناتمام لک‌لک بوک
با جوایز ارزنده

کتاب ها

لک لک بوک

کتاب های صوتی

لیست


کتاب های الکترونیکی

لیست

اخبار لک‌لک

لک لک بوک

مجله لک‌لک

لک لک بوک

مصاحبه

لیست

گفت‌وگو با محمود حسینی زاد از ترجمه تا مترجم

محمود حسینی‌زاد مترجم، داستان نویسِ معاصر، فروتن و فوق العاده باحال است. یعنی وقتی می‌نشینید تا با او حرف بزنید، در آن، متوجه می‌شوید از قوم و قبیله نویسنده‌ها و شاعرانِ پر عشوه و از جنسِ از دماغِ فیل افتاده‌های ادبیاتی نیست. خوش می‌خندد؛ از ته دل، پر سر و صدا و تا دلتان بخواهد صمیمی است. محمود حسینی‌زاد اصلاً نیاز به معرفی ندارد، اما به هر روی، به میمنت گفت‌وگویی که خواهید خواند و به حکم وظیفه، باید نوشت که از او ترجمه‌های بسیاری منتشر شده است، از جمله: «تک پرده‌ای‌ها» و سه نمایشنامه «بعل»، «صدای طبل در شب»، «در جنگل شهر» از برتولت برشت، «گذران روز» (داستان‌های یودیت هرمان، اینگو شولتسه، یولیا فرانک، زیبیله برگ)، «مقبره‌دار و مرگ» (داستان‌های کافکا، مان، توما، بول، برشت و…) ، «قاضی و جلادش»، «قول» و «سوء ظن» هر سه اثر فریدریش دورنمات، «این سوی رودخانه ادر»، «آلیس» و «اول عاشقی» هر سه از یودیت هرمان، «مثلاً برادرم» از اووه تیم، «آگنس» اثر پتر اشتام، «اورستیا» از آیسخلوس و ... «سیاهی چسبناک شب»، «این برف کی آمده»، «آسمان، کیپ ابر» و «سرش را گذاشت روی فلز سرد» از آثار تألیفی و داستانی محمود حسینی زادِ است.


متن مصاحبه


جناب حسینی‌زاد از شما به عنوان مترجم آثار آلمانی زبان این سوال را دارم که آیا نویسندگان روزِ آلمانی را به خوبی می‌شناسید و رصد می‌کنید؟

بازار کتاب در آلمان بازار خیلی بزرگی است… این وسعت هم شامل بازار نشر آن می‌شود، هم جمعیت مخاطبان آن و هم نویسنده‌های آلمانی. گاه پیش می‌آید که خود نویسندگان آلمانی هم از همتای خودشان و آثار آن‌ها بی اطلاع هستند. حتی پیش آمده است که مثلاً من دوست نویسنده‌ای را از وجود نویسنده دیگری و اثر آن نویسنده مطلع کردم. بنا براین تنوع و وسعت بازار ادبیات در کشور آلمان، نمی‌توانم ادعا کنم، همه نویسندگان روز آلمانی را می‌شناسم. هم نویسنده خیلی زیاد داریم و هم کتاب.

خیلی از آثاری که امروز مخاطب ایرانی با آن‌ها آشناست، آثاری هستند که در طبقه بندی ادبی می‌توان در زمره آثار کلاسیک طبقه‌بندی‌شان کرد. یعنی تصور مخاطب ما از آثار پیشرو حتی می‌تواند تصوری کلاسیک به حساب بیاید چرا که ما نویسندگان روز دنیا را نمی‌شناسیم. از طرفی در همان حوزه کلاسیک هم آثار مهمی هستند که ما نخواندیم؛ مثل اثر معروف رابله(گارگانتوا و پانتاگروئل). درباره این تناقض چه می‌گویید؟

این بحث، صرفاً به ادبیات آلمانی زبان محدود نمی‌شود. ما کلاً از ادبیات روزِ دنیا غافل هستیم و نه صرفاً ادبیات آلمانی. عقب افتادن از جریان زنده و پویای ادبیات روز دنیا، به هر دلیلی که می‌خواهد باشد، خب معضل بزرگی است برای ما. یک دلیلش این که ما آنقدر مترجم نداریم که بتواند جریان روز دنیا را به ما معرفی کند و همراه آن حرکت کند. دلیل دیگر برمی گردد به انتخاب مترجم‌ها وناشرها … یعنی بحث حسن سلیقه اینجا پیش می‌آید و اینکه مترجم‌ها و ناشرها باید کتاب‌های شاخص را برای برگرداندن به فارسی انتخاب و گزینش کنند. چرا این اعتنای کامل مثلاً به “هری پاتر” شامل ادبیات روز و شاخص دنیا نمی‌شود؟

اما مسئله دیگری را پیش کشیدید درباره یک تناقض. بعضی از نویسندگان مهم ، معاصر یا کلاسیک (مثل همان رابله که مثال زدید) ترجمه نشده‌اند اما بعضی از نویسندگان به کرات ترجمه می‌شوند. مثل آثار داستایوسکی، تولستوی، شکسپیر، مارکز و غیره ، یا همین “شازده کوچولو”ی معروف آنتوان دو سنت اگزوپری. البته اینکه بعضی از آثار ناب ادبی هر دو سه نسل یکبار به دلیل تغییرات زبانی دوباره ترجمه شوند، بدیهی است، اما نه تا به این حد. ما آثار ادبی نخوانده زیاد داریم، و این به دلیل سیاست‌های غلط ما در این حوزه است. الان در سال ۲۰۱۶میلادی زندگی می‌کنیم. من این را قبلاً هم گفتم اما اشکالی ندارد، باز هم می‌گویم: ادبیات دنیا دارد چهار اسبه می‌تازد. آن‌ها هر روز یک نویسنده جدید معرفی می‌کنند؛ یک رمان جدید می‌نویسند و هر روز یک اثرجدید عرضه می‌کنند. ما نمی‌توانیم به هر دلیل با آن‌ها همراهی کنیم. اما لااقل آن آثار ناب را از خودمان دریغ نکنیم. جلال آل احمد روزی می‌گفت که هیچ اثر دندان گیری نیست که در زبان فرانسه نوشته شده باشد و او نخوانده باشد. آیا الان و در این دوره از این دست نویسنده و مترجم داریم؟

اشکال دیگر این که با این ترجمه‌ها، خواننده فارسی زبان به ندرت با یک اثر کامل نویسنده آشنا می‌شود. مخاطب فارسی زبان بیشتر با قصه و با محتوای اثر آشنا شده. ما با محتوای آثار تولستوی و داستایفسکی آشنا هستیم. اما می دانیم واقعاً زبان تولستوی چه بوده؟ لحنش؟ واژه‌هایش؟ جمله بندی‌هایش؟ این‌ها هرکدام یک زبان خاص دارند، یک لحن ویژه یا یک گنجینه واژگانی خاص. ما فقط محتوا را برگرداندیم، آن هم نه یک دفعه، بارها و بارها و بارها.
خب گوته نویسنده بزرگی است… باید هم مخاطب ما آثارش را بخواند… اما از نظر من یک مترجم ماهر کافی ست و لازم نیست چند مترجم بروند سراغ او… از طرفی به نظر من لازم نیست همه آثار یک نویسنده ترجمه شود… همه آثار یک نویسنده ــ هر چقدر هم که بزرگ باشد ــ شاهکار نیست.

گفتید که ادبیات روز آلمانی را دنبال می‌کنید. می‌توانید در چند سرفصل تفاوت‌های بارز ایده‌آل‌های ادبی مخاطبان و نویسندگان ایرانی را با آنچه امروز در آلمان جریان دارد، شرح دهید؟

خب تقریباً ادبیات نسل امروزِ جوانان ایرانی با آنچه در آلمان وجود دارد سنخیتی ندارد. در آلمان و بعضی از کشورهای اروپایی ، روایت و روایت کردن نقش مهمی دارند، شما در ادبیات امروز شاید اصلاً ذهنی گرایی پیدا نمی‌کنید. البته در همان کشور آلمان هم نویسنده‌ای هست که با روش نویسندگان قرن نوزدهمی می‌نویسد و حدش هم همان است و نمی‌خواهد پا به قرن بیستم بگذارد. اما من دارم درباره جریان غالب امروز ادبیات آنجا حرف می‌زنم. در این ادبیات ذهنیت گرایی وجود ندارد. نشانه‌ای از زبان بازی، زبان محوری و بازی با زبان نمی‌بینید. این در حالی است که زبان آلمانی در این زمینه توانایی‌های ویژه‌ای دارد و این قابلیت در آن هست که نویسنده آلمانی زبان، همین مسئله را محور اثرش قرار دهد. به لحاظ تماتیک هم در آثار آلمانی ما با تنوع موضوعی رو به رو هستیم؛ از مسائل کلان بشری بگیر تا موضوعات سیاسی و غیره… اینجا اما به نوعی همه چیز یک طرفه است. بعضی وقت‌ها به یک اثر داستانی ایرادهایی گرفته می‌شود که آدم خنده‌اش می‌گیرد. بامزه است که بعضی‌ها، چه نویسنده و چه منتقد و غیره، می‌خواهند همچنان براساس “بوف کور” یک اثر قرن بیست و یکمی فرنگی، مثلاً آلمانی را بررسی کنند. جریان ادبی در آلمان و کشورهای دیگر اروپایی به سرعت در حال حرکت است. گاهی دوستان آلمانی از نویسنده‌هایی تعریف می‌کنند که ما اصلاً نمی‌شناسیم. امریکایی و انگلیسی حتی. یا در نشریات آنجا نویسنده‌هایی مورد استقبال قرار می‌گیرند که برای ما کلاً ناشناس هستند. ما از همه این جریان‌ها غفلت کرده‌ایم و همچنان بر گمان ثابت و شاید کهنه شده خودمان از ادبیات، آثار نو را بررسی می‌کنیم.

اینجا یک بن بست منطقی هم به وجود می‌آید. و آن اینکه ما همیشه عقب هستیم و عقب می‌مانیم. یعنی تا به خودمان بجنبیم و تمام آثار امروز جهان غرب هم ترجمه کنیم، تا مخاطب ما بخواند و بر ذهن جامعه ادبی ما بنشیند، آن‌ها هزار نویسنده و رمان جدید معرفی کردند…

بله… پر کردن این چاله تقریباً نشدنی است…اما می‌شود به قول معروف دانه درشت‌هایش را آورد اینجا و نه دانه‌های ریز را!

ما خودمان نمی‌توانیم تولید کنیم؟ ظرفیتش را داریم؟

اگر ابزارش باشد چرا که نه…

می‌شود ادبیات آن سوی مرز را نادیده گرفت و صرفاً بر مبنای آنچه خودمان داریم، کار کنیم؟

نه… نمی‌شود به این دلیل که شما دارید بر اساس کارهایی که آنها انجام دادند، کار می‌کنید… مثل این می‌ماند که شروع کنید به ساختن یک آسپرین بدون توجه به اینکه قبلاً چه کارهایی در این زمینه صورت گرفته… یعنی شما اول باید فرمولاسیون آسپرین را بدانید و بعد بر آن اساس چیزی بهتر از آن بسازید. ما اگر بخواهیم ادبیات خودمان را تولید کنیم باید صاحب یک زمینه قوی ادبی باشیم. باید فراوان مطالعه کنیم. کاری که هوشنگ گلشیری کرد. کاری که ابراهیم گلستان کرد. اما شما دور و برت چند نفر را می‌شناسی که واقعاً مطالعه کرده باشند؟

اینکه ادوات داستان نویسی را از غرب بگیریم، و بعد روی فرهنگ شرقی خودمان کار کنیم ترکیب هشلهفتی به وجود نمی‌آورد؟

چیزی که ما الان به عنوان ادبیات مدرن در ایران می‌شناسیم ادبیاتی است مطلقاً غربی. شخصی مثل هدایت بر اساس “تاریخ بیهقی” که رمان مدرن ننوشته، بر اساس آثار کافکا و نویسندگان غربی داستان نوشته است. یعنی این چیزی که الان ما داریم ادبیاتی است غربی… ما در ادبیات خودمان فرم داستان کوتاه نداریم. یا حتی رمان که به نوعی از زمان قاجاریه در ایران رواج پیدا کرد. نثر بیهقی یا ادبیات طبری از لون دیگری است. به هر حال ادبیاتی که الان من و شما داریم از آن صحبت می‌کنیم بر اساس نظریه‌ها و کارهای غربی شکل گرفته. یا نمایشنامه . خب ما تعزیه را داشتیم اما به این صورتی که ما داریم تئاتر اجرا می‌کنیم، غربی است.

چرا ما باید به سمتی برویم که هویت پیدا کنیم؟ یعنی داستانِ خودمان را داشته باشیم؟

خب شما دارید با کسی مصاحبه می‌کنید که به این چیزها و این گرایش‌های شرقی و ایرانی زده اصلاً اعتقاد ندارد. ما داریم در دنیا زندگی می‌کنیم، نه در یک محدوده جغرافیایی. اما باید و باید ادبیات کلاسیک خودمان را حسابی بشناسیم. موافق کاری هستم نظیر کاری که گلشیری کرد. ما نیازمند مطالعه آثار کلاسیک خودمان هستیم.

شما هم مؤلف هستید، هم مترجم. کدام یک از این‌ها بر دیگری غالب می‌شود و اینکه محمود حسینی زادِ نویسنده و مؤلف، در کار محمود حسینی رادِ مترجم دخالت می‌کند؟

الان ۴۰ سال است که من ترجمه می‌کنم و طبیعی است که با این کارنامه، بیشتر مرا به عنوان مترجم بشناسند، هر چند سابقه داستان نویسی‌ام هم به سال‌های خیلی پیش برمی‌گردد. خودم بیشتر دوست دارم یک نویسنده باشم، اما در کار ترجمه هم به “خلق کردن” معتقد هستم. یعنی این کار را هم نوعی ساختن و خلق کردن می‌دانم.


ملاک انتخاب کتابتان برای ترجمه چیست؟ بازار پر مخاطب؟

من داستان‌هایی را انتخاب می‌کنم که دوست داشته باشم . در زمینه بازار کار هم همیشه دقت داشتم دنبال چیزهایی باشم که چیزی به ادبیات ما اضافه کند؛ نویسنده‌های جوانمان را با سبک و سیاقی جدید آشنا کنم. شیوه‌های روایی و داستان نویسی به شدت مورد نظرم هست. در هنگام ترجمه خیلی هم سعی می‌کنم زبان نویسنده را به اصطلاح در بیاورم. سعی می‌کنم در هر داستان سبک و لحن نویسنده را پیدا و بعد در کار ترجمه پیاده کنم.

مخاطب ادبیات داستانی ایران هم هستید؟

بله…

کتاب شاخصی از نسل جوان خوانده‌اید، چشمتان را بگیرد؟

نه… کمتر کتابی هست که بیشتر از ۳۰- ۴۰ صفحه اولش را بخوانم یا تمامش کنم. خیلی کم پیش می‌آید…

غالب جامعه ادبی ما معتقدند از داستان نویسی ما چیزی در نمی‌آید… یعنی همه متفق القولیم… چرا بلد نیستیم کاری بکنیم؟ همه چیز که به مسائل برون ذاتی، مثل نشر و غیره ذلک مربوط نمی‌شود… ما بی‌سواد نیستیم؟

چرا… بخشی از این مسئله به همین کم اطلاعی ما مربوط می‌شود… بعضی وقت‌ها می‌بینم، دوستان جوانم کتاب‌هایی نخوانده‌اند که آدم باورش نمی‌شود… تا کی قرار است “بوف کور” را روی سرمان حلوا حلوا کنیم؟ دوستان امروز ما شدیداً درگیر فرم هستند…

بیشتر می‌گویید…

اینجا دو مطلب هست. یک زمانی هست که شما فرم گرا هستید و زمانی هم هست که نویسنده رو به فرم بازی می‌آورد؛ مثل کاری که گلشیری می‌کند، یا گلستان، یا کاری که اخیراً یزدانی خرم کرد در کتابش. این می‌تواند عالی باشد و به شما کمک کند تا ادبیات خودتان را داشته باشید. من هم در مجموعه آخرم “سرت را گذاشت روی فلز سرد” دست به کارهای اینچینی زدم، و برای نمونه در یکی از داستان‌ها از سه راوی استفاده کردم. فرم لازمه داستان نویسی است، اما بی تجربگی منجر به فرم‌گرایی و لاجرم پریشان گویی می‌شود.

نویسنده ایرانی خودش را خیلی جدی نمی‌گیرد؟

تا دلتان بخواهد! به حد خنده داری … یک بار بروید به این جلسه‌های ادبی. بنشینید و وارد شدن نویسنده‌ها و شاعرها را تماشا کنید. کمدی کلاسیک دست اول! همه زیر سی سال. جوان. بدون عینک. اما دچار کم بینی وحشتناک. حتی صندلی بغل دست‌شان را هم نمی‌بینند که مثلاً به بزرگ‌تر سلام کنند! … متاسفانه در این زمینه آدم متواضع کم داریم… من می‌گذارم پای کم سوادی و عدم اعتماد به خود.

یدالله رؤیایی قریب به ۴۰ – ۵۰ سال پیش در “سکوی سرخ” درباره یک تلقی نادرست از نویسنده ایرانی نوشت، و آن اینکه، نویسنده ایرانی باید بار سرزمین و جغرافیا و تاریخ و این‌ها را به دوش بکشد… شاید همین تلقی باعث شده ما نویسنده‌های این ریختی داشته باشیم… نویسنده‌هایی که به قولی انتلکتووآل و روشنفکر خطاب می‌شوند…

در ایران مسائل خیلی پیچیده است… نویسنده ما باید فکر همه جا را بکند… حتی فکر کند ببیند جایزه‌ای که می‌خواهند بدهند به او بگیرد یا نه… به معنای شفاف کلمه باند بازی هم وجود دارد… خیلی خنده دار است… شما حساب کنید مجلات ما سی سال است که دارند عکس یک عده خاصی را جلد می‌کنند… مجموعاً ده پانزده نفر. یعنی ما آدم دیگری نداریم… بعد پیگیر عکس جلد هم که می‌شوی می‌بینی داخل نشریه یک چند خطی با او مصاحبه کردند یا چیزی نوشته است… مطبوعات در این زمینه خیلی مقصر است…

و در آخر، یک سؤال بی ربط… بهترین رمان پلیسی که خواندید چه بود؟

البته زیاد است. گاهی واقعاً نفس گیر و لایه لایه. سوئدی‌ها خیلی خوب‌اند. اما برای پاسخ کوتاه به شما: “قاضی و جلاد” [فریدریش دورنمات]. تازه زبان آلمانی را یاد گرفته بودم که این کتاب را خواندم، و البته که خیلی روی من تأثیر گذاشت. ایجازِ زبان آلمانی در این کتاب بیداد می‌کند. بعد “قول” [فریدریش دورنمات] را انتخاب می‌کنم. فوق العاده است.


مقالات

لیست

چرا چوبک آثارش را سوزاند؟

«آینده همیشه ما را غافلگیر می‌کند و به گذشته معناهایی می‌دهد که در خود گذشته از آن‌ها غافل مانده بودیم. زن جوان امریکایی حالا در یکی از غروب‌های سال‌های آخر دهه چهل درخت‌های حیاط شیب‌دار را آب داده. چمن سایه‌دار از تازگی برق می‌زند. آفتاب می‌خواهد بپرد. زن برگشته طرف خانه و صادق چوبک مرا به عروسش معرفی می‌کند. قدسی خانم پوست روشن و چشم‌های روشن‌تری دارد. میز را چیده. عکس گنده چوبک با عبارت انگلیسی man river (رود- انسان) آن بالاست. آن ورتر عکس هدایت است با همان عینک و سبیل و کروات که پسر دو سه ساله چوبک بغلش نشسته و لابد همین بچه بعدها شوهر آن زن امریکایی خواهد شد و شاید برادرش. اما عکس به تاریخ خواهد پیوست. این را هم آن موقع نمی‌دانستیم و حالا در این گیرودار آینده در گذشته می‌دانیم.
من با زن جوان امریکایی چند کلمه بیشتر ردوبدل نمی‌کنم و محال است پیش بینی کنم که روزی در شهر تورنتو به شنیدن صدای قدسی خانم به یاد آن آفتاب لب بام و آن چمن سایه‌روشن و آن زن جوان امریکایی خواهم افتاد. از کجا می‌توانستم تصور کنم که در یکی از روزهای اواسط تیرماه ۷۷، یعنی قریب سی سال پس از آن معرفی، همان زن، مشت خاکستر بی جان نویسنده «چرا دریا توفانی شده بود؟» را روی جغرافیای مخدوش و پیش بینی ناپذیر اقیانوس خواهد افشاند.
البته نه به آن صورت که واسطه زن آن قصه، بچه زیور را به بهانه حرامزادگی در بوشهرِ قصه‌ای به آن زیبایی برای آرام کردن دریا در آب انداخت؛ و چهره کهزاد را چطور ممکن است به شنیدن آن خبر فراموش کنم؟ شاید غیظ و غضب «ال‌نینیو»، «مادر» اقیانوس‌های آلوده در کالیفرنیا، که دو سه ماه پیش تعدادی خانه و کاخ و حتی جاده و تپه را بلعید، پیش از موعد سراغ آن هشتاد و دو ساله مرد مهاجر نیز که از چند سال پیش کور شده بود و حالا می‌رفت که کرولال هم بشود، آمده بوده و او را از جهان زندگان می‌طلبیده و چوبک از او فرصتی چند ماه خواسته تا برسد به ۱۳ تیرماه ۷۷، و قدسی خانم، همسرش، به من در شب ۱۵ تیرماه می‌گوید که امروز روز تولد صادق است، روز جمعه رفت، زنده بود، امروز پا به هشتادوسه‌سالگی می‌گذاشت، ولی دیگر بیش از این نباید زجر می‌کشید، خلاص شد، دیگر قلب و کلیه و مغز رهایش کرده بودند؛ و این‌ها را که می‌گوید چشمم به یادداشتی می‌افتد که پسرم ارسلان نوشته، مربوط به چهارماه پیش‌تر، که آقای چوبک collect تلفن کرده. و بعد که تلفن می‌کنم صدایش را می‌شنوم، پس آن زمان هنوز زبان در دهان می‌چرخیده. «اگر نیایی دیر میشه»! می‌گویم: «ویزا نمی‌دهند چوبک جان!» و چرا تلفن collect؟ و دیر می‌شود. شد. برای شصتمین سالگرد عروسی‌اش هم که چندماه پیش‌تر تلفنی دعوتم کرد، دیر شده بود، و برای ده‌ها وظیفه حیاتی دیگر نیز دیر خواهد شد.
و حالا دریا آرام است. واقعاً؟ قدسی خانم می‌گوید بدبین شده بود به همه‌چیز. تنها بود، یک ماهی بود توی بیمارستان بود، یک ماه هم توی یکی از این خانه‌های سالمندان. من هم پیر شده‌ام. صادق از من فقط دو سال بزرگتر بود. با آن چهره روشن و چشم‌های روشن‌تر. عمر عروسی صادق و قدسی از همه عمر من دو سال کوچک‌تر است. صورت چوبک به من نزدیکتر است.
قدسی خانم خانه را همین هفت، هشت سال پیش که آمد، فروخت:
«در پاییز ۱۳۳۲ یک تکه زمینی واقع در دروس به مساحت ۱۰۰۰ متر از حاجی مخبرالسلطنه هدایت از قرار متری شش تومان نود و نه ساله اجاره کردم، با اندوخته کوچکی که داشتم و وام از بانک و چند وام شرافتی دیگر از دوستان خانه را به سقف رساندم. و در زمستان آن سال به آنجا کوچ کردیم ولی هنوز خانه ناتمام بود که سال‌های بعد نواقص آن را تا آن جا که ممکن بود رفع کردم.»
خانه، خانه ایدئال یک نویسنده بود، وسیع و پاکیزه. در سال ۳۲ دروس باید برهوت بوده باشد، نمی‌دانم. معاملات ملکی همسایه ما، خانه را همان هفت یا هشت سال پیش از قدسی خانم خرید و سه ماه بعد دو سه برابر فروخت و حالا حتماً خانه را خراب کرده‌اند، سروها را انداخته‌اند و به جایش برجی برافراشته‌اند که نگو. کتاب‌ها. کتابخانه، هم نیم‌طبقه مانند بالا بود و هم روبه‌روی سالن نشیمن. چوبک سلیقه‌ای بیش از جلال در رسیدن به زمین وقفی نشان داده بود. ولی کوچه منتهی می‌شد به خود مسجد و گورستان هدایت، و من زمانی تک‌تک آن قبرها را وارسیده‌ام، و گورستان را با آن درخت‌های بلند؛ و خانه‌ها و آپارتمانی که در اطراف می‌ساختند نمی‌خواستند مشرف به گورستان باشد. به قبرها رسیدگی نمی‌شد. همه مال خاندان هدایت بود. سراسر منطقه از موقوفات آن خانواده بود که نود و نه ساله به این و آن واگذار می‌شد. و قبرستان هنوز زیبا بود، با آن درخت‌های بلند. و مردم شیشه‌های آپارتمان‌های اطراف را رنگ می‌کردند که مشرف به آن قبرها نباشد.
خانه بیژن جلالی هم همان طرف‌ها باید باشد. و بعد کتابخانه را چه کردند؟ کتابخانه‌ای که ذهن چوبک بود. متمرکز در یک‌جا. منحنی ذهنش بود. اصلاً به شگفتی، عظمت و متضاد این قبیل چیزها در مورد آن ذهن کاری ندارم کار دارم به این:
کتابخانه باید حفظ می‌شد، همین قدر می‌دانم که نشد. لابد هر جلدش در جایی خاک می‌خورد، مثل هر ذره خاکستر آن جنازه که حالا در جلگه‌های بی‌زمانِ زیرین اقیانوس، در کنار قشقرق بی‌امان نهنگ‌ها آب می‌خورد. نیش احساساتی پریان دریایی از آن ذره‌ها دوری می‌کند که مبادا زهر آن شیاد اعماق و روان آدمی پری‌های دریا را جان به سر کند.
چگونه می‌توانستم تصور کنم که مردی که درست روبه‌رویم می‌نشست، در همان روزها و سال‌های نیمه دوم دهه چهل، و مدام خاطراتش را توی دفترهای بزرگ جلد کلفت و قطور، حرف به حرف و کلمه به کلمه می‌نوشت، تو هم می‌نوشت و مراقب بود که جوهر قلم فرار نباشد که مبادا در آینده کلمه‌ای محو و ناخوانا باشد، روزی کنار آتش خواهد نشست و به قدسی خانم درباره آن یادداشت‌ها حرف آخر را خواهد زد:
همه‌شان را وردار بیار بسوزان. و زن به دستور شوهر همه خاطرات و گزارش ایام را خواهد سوزاند. آدمی به آن دقت چه‌طور حاصل پنجاه یا شصت سال دقت، قضاوت و تمرکز حافظه را در کمتر از دو ساعت خاکستر کرده است! چیزی نمانده جز «آهِ انسان» که کتاب شده، در نیامده، دربیاید برایت می‌فرستم. زنی به سفارش او آثار پس از «سنگ صبور» را خاکستر کرده، زنی دیگر خود او را.
قدسی خانم همسر صادق چوبک درباره سوزاندن کتاب‌های چوبک می‌گوید:
اطمینان نداشت که پسرها به وصیتش عمل کنند. عروس را کفیل سوزاندش کرد. در ذهن صادق چوبک چه می‌گذشت؟ بخشی از خاطرات مربوط به هدایت چاپ شده. صفحاتی از این بخش‌ها را قبلاً در همان «ریویرا» ی قوام‌السلطنه سابق برایم خوانده بود. اما اگر آن خاطرات ایام در همان اواخر دهه چهل سه یا چهار جلد بوده باشد، قاعدتاً در طول این سی و دو سال گذشته باید دست‌کم به دو برابر این مقدار رسیده باشد. این خودسوزی و متن‌سوزی از کجا سرچشمه می‌گرفت؟ نویسنده گویا از درون کور، از درون لال، از درون کر می‌شود، آیا از دست‌دادن حواس بخشی از فن نگارش متن نیست؟ یا مرگ‌آگاهی بخشی از آرزوی انسان نیست؟ «می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش» درباره نویسنده هم صادق نیست؟ خود می‌نویسد و خود نابود می‌کند. دیگر به کسی مربوط نیست.
یک بار در «دکترشریفی» ی آزاده‌خانم و نویسنده‌اش...، این تجربه را داشته‌ام. گفته بودم یا می‌گذارند منتشرش کنم، یا صحنه آخر را به همان صورت که نوشته‌ام اجرا می‌کنم، یا می‌روم خارج و چاپش می‌کنم. ما هر کدام یک آشویتس خصوصی با خود داریم. «گاه ساعت‌ها با دفترهای جالبی که از روزگار گذشته دارد خلوت می‌کند. گاه تکه‌ای از آن را بر محرمی فرو می‌خواند.» چوبک شاید اولین و تنها نویسنده ایرانی است که روزنامه خاطرات نوشته به طریق دقیق روزانه. تنی چند از ما این دفترها را دیده‌ایم.
وقتی اوقاتش تلخ است می‌گوید: «برای کی چاپ کنم؟ این دفترها را من در شرایط دشوار در تهران می‌نوشتم. داده بودم از آهن سفید صندوقی برایم درست کرده بودند توی حیاط خانه چال کرده بودم و با این همه شب از ترس اینکه اگر بیایند و این‌ها را پیدا کنند و مرا آزار بدهند خوابم نمی‌برد. به هزار حقه آن‌ها را آورده‌ایم اینجا و حالا وقتی به آن‌ها برمی‌گردم، به ایران برمی‌گردم، دلم تنگ می‌شود و حالم بد.» پیرمرد دلش برای خانه دروس، حیاط و باغچه و دفترش تنگ شده و ساعت‌های سختی را در خیال خانه می‌گذراند.
چوبک چه چیز را می‌خواست نابود کند؟ چه چیز را نابود کرده؟ اگر مطالب آن گزارش ایام از نوع مطلبی باشد که او درباره دوستی‌اش با صادق هدایت، در شماره مخصوص هدایت در دفتر هنر چاپ کرده، کسی با آن‌ها مشکلی پیدا نمی‌کرد. پس ترس چوبک از چه چیز بوده؟ آیا خانم چوبک همه آن مطالب را خوانده؟ آیا می‌توان از خانم چوبک که زنی است بسیار هم باهوش و حواس، حتی در سن هشتاد، خواست آن‌چه را که او از محتویات آن دفترها می‌داند، بنویسد. و یا در نوار بگوید و بعداً کسی آن‌ها را پیاده کند و به چاپ بسپارد؟ گمان نمی‌کنم آن ذرات پراکنده در اقیانوس اعتراضی داشته باشند و یا روان چوبک و یا خاطره‌ای که از او در ذهن قدسی خانم هم هست، ناراحت شود. در آن حشر و نشرهای طولانی دهه چهل، چوبک مدام از آن دفترها صحبت می‌کرد.
«سنگ صبورِ» شخص چوبک آن دفترها بود. به خود من می‌گفت: «وقتی بخوانی مو بر اندامت راست می‌شود.» ما عین جملات را نمی‌توانیم به یاد داشته باشیم. آدم، مخصوصاً یک نویسنده باید احمق باشد که به خاطر ملاحظه این و آن، و حتی عوض‌شدن ذهنش نسبت به یک نویسنده دیگر مدام سند خیانت به او به چاپ دهد. آن‌ها سند خیانت هم نخواهد بود، بلکه سند حماقت خواهد بود. و چوبک به‌رغم اینکه تعدادی از آدم‌های دو سه نسل سرکوفت هدایت را به او زدند و می‌خواستند او را سر قوز بیندازند، هرگز حاضر نشد کلمه‌ای علیه هدایت بنویسد و بگوید.
سهل است که سراسر تحسین و تمجید گفت و بر تأثیری که از انسانیت هدایت پذیرفته بود، مدام تأکید کرد و به‌رغم اینکه، به‌قول خود، هرگز جمال‌زاده را ندیده بود، جز تمجید و تحسین از خدمتی که جمال‌زاده به قصه‌نویسی فارسی کرده بود، بر زبان نیاورد. مدام صحبت از این می‌کرد که هدایت چقدر کشورش را دوست می‌داشت. حتی یک کلمه از دهان پیرمردی می‌شنید که قبلاً نشنیده بود، به‌رغم روح نومید و افسرده‌اش گل از گلش می‌شکفت، و می‌گفت که هدایت شخصاً از زور و ستم و قلدری نفرت داشت و علت خودکشی‌اش را رسماً حکومت می‌دانست. آیا شگفت‌آور نیست که هر چهار بنیانگذار قصه‌نویسی در ایران، جمال‌زاده، هدایت، علوی و چوبک دور از کشور خود و در اطراف و اکناف جهان مرده باشند؟
قلم قصه را این چهار نفر به دست نویسندگان سه نسل داده‌اند، می‌گفت هدایت از همه آدم‌های هم سن و سال خودش در ایران باسوادتر بود، ولی همه آن فضلای پاچه ورمالیده مدام پشت سرش صفحه می‌گذاشتند، و وقتی که رفت نه اعضای خانواده هدایت می‌خواستند برگردد و نه آن‌هایی که سینه‌شان را برای ادبیات ایران چاک می‌کردند. می‌گفت می‌گفتند «قرمپوف» رفت، به دلیل اینکه هدایت در قصه‌ای گوینده اول شخص قصه‌اش را «قواد» خوانده بود. و این را آن‌هایی می‌گفتند که آن چهار کلمه‌ای هم را که می‌دانستند از او آموخته بودند.
اما طبیعی است که حرف‌هایی از این دست نبود که صادق چوبک را مجبور به آتش‌زدن به مالش کرده باشد. در نویسنده اجبار اعتراف هست. بهتر است من انگلیسی این عبارت را هم بنویسم compulsion to confess. به‌نظر من چوبک به آن دفتر مثل یک کشیش می‌نگریست. به آن اعتراف می‌کرد. ولی فقط اعتراف نمی‌کرد. حتماً اعتراض به اعتراف هم می‌کرد. و شاید اعتراض صرف هم می‌کرد. من از او خواهش کردم که به کانون بپیوندد. نپیوست:
«به کسانی که علیه زور مبارزه می‌کنند، احترام می‌گذارم. ولی من فقط می‌نویسم. در ذاتم نیست که چیزی در کنار کسی دیگر امضاء کنم.»
چوبک، شخصاً فردگرا بود. من یا در شرکت نفت می‌دیدمش، در تخت‌جمشید آن زمان و طالقانی این زمان. و یا در ریویرای قوام‌السلطنه آن زمان و نوفل لوشاتوی این زمان، یا در ماشینش، که گاهی تنهایی و گاهی با قدسی خانم مرا می‌رساندند به منزلم در سه راه یوسف‌آباد آن زمان و یادم نیست چه چیز این زمان، و یا می‌رفتیم به منزل چوبک در همان دروس. روی هم کم‌حرف بود و خوش‌خنده. و هزار جور آدم می‌شناخت و همه را با یک جمله، عبارت و یا حداکثر چند جمله معرفی می‌کرد. چاق بود، البته نه‌چندان زیاد که مانع حرکت فرزش شود.
و گاهی که غروب‌ها با تاکسی و حتی گاهی با اتوبوس می‌رفتم چهارراه قنات و کوچه هدایت و بعد همان بن‌بست روزبه، چوبک نیم‌شلوار تنش بود، با پیرهن اسپورت، و یا بدون پیرهن اسپورت و نیم تنه لخت و سروها و گل‌هایش را آب می‌داد. حالا در چند قدمی خانه مدرسه‌ای هست که به گمانم آن موقع نبود، و من در آن زمان قبرستان ته خیابان را ندیده بودم. بعدها هم نمی‌دانم چرا، پس از دیدن قبرستان، آن را به صادق هدایت نزدیک‌تر دیدم، تا صادق چوبک.»

داستان کوتاه

لک لک بوک
لک لک بوک