ایوب بودن گلشیری

مصاحبه

چرا از میان آثار داستان‌نویسان معاصر، سراغ هوشنگ گلشیری رفتید؟ اینجا سلیقه و ذوق بی‌تأثیر نیست. برای شخص من، همان‌طور که در شعر، فروغ تافته جدا بافته‌ای است، در رمان معاصر هم گلشیری این‌گونه است. از سوی دیگر، نثر معاصر اساساً مدیون چند نویسنده است که یکی از برجسته‌ترین آن‌ها حتماً هوشنگ گلشیری است. دلیل شما برای
جزئیات

«وصیت‌ها» منتشر شد

اخبار

«وصیت‌ها» جدیدترین اثر مارگارت اتوود و دنباله کتاب «سرگذشت ندیمه» به فارسی منتشر شد.
جزئیات

قرار تصویری اول لک‌لک‌بوک با کتاب‌خوان‌ها

پرونده

تیم لک‌لک بوک در تاریخ دهم آذرماه، مصاحبه‌ای با دوستداران کتاب در کتاب‌فروشی «اسم» انجام داد. در این ویدئو می‌توانید گزیده‌ای از این گفت‌وگوها را ببینید. با تشکر از کتاب‌فروشی اسم و تمامی دوستانی که در این قرار ما را همراهی کردند. به امید دیدار شما در قرارهای آینده.
جزئیات

نامه بهرام بیضایی به اکبر رادی پس از مرگش

پرونده

پنج دی سالروز تولد بهرام بیضایی کارگردان و نمایشنامه‌نویس برجسته‌ی ایرانی است. همچنین این روز یادآور سالمرگ اکبر رادی، نمایشنامه‌نویس بزرگی است که به عنوان «چخوف» ایرانی شناخته می‌شود.
جزئیات

سال بلوا

کتاب

کتاب سال بلوا دومین رمان عباس معروفی، نویسنده‌ی محبوب ایرانی، بعد از رمان سمفونی مردگان است. نویسنده در این کتاب شرایط اجتماعی، سیاسی و فرهنگی نابسامان را در هر جامعه‌ی بدون ثبات و رشد نیافته و شخصیت‌های متفاوت که مدام به دنبال قدرت‌اند را به تصویر می‌کشد.
جزئیات

سفارش کتاب

لیست کتاب مورد نیاز خود را به لک‌لک بوک بسپارید و در محل موردنظر تحویل بگیرید. برای سفارش کتاب، کتاب‌های مورد نظر را با جستجو در سایت به فهرست درخواستی بیفزایید، یا کتاب‌های درخواستی را به صورت تایپی به لیست اضافه کنید. دقت کنید که برای کتاب‌های ترجمه شده، ناشر یا مترجم مورد نظرتان را حتما قید کنید.
جزئیات

سال نو مبارک

لک‌لک بوک سال نو را تبریک میگوید

تیم لک‌لک بوک، فیلم حاضر را به دو منظور تهیه کرده، اول تبریک سال نو و آرزوی سلامتی و شادی برای شما، دوم پاسخ دادن به سه سوالی که ممکن است برای شما جالب باشند:
سوال اول: ایده‌ی لک‌لک بوک از کجا آمد؟
سوال دوم: چرا این اسم برایش انتخاب شد؟
سوال سوم: با همراهی لک‌لک بوک به کجا می‌رسید؟

لک‌لک بوک

ویکی‌پدیا دانشنامه‌ای همگانی شد، چون به جای تکیه به «افراد خاص» از «عموم مردم» خواست اطلاعاتشان را به اشتراک بگذارند، یکدیگر را ویرایش کنند و به کامل شدن هم کمک کنند تا سود همگانی حاصل شود. بر این اساس ما نیز در تلاشیم تا در زمینه‌ی کتاب رسانه‌ای متخصص باشیم و برای رسیدن به این مهم، نیاز به خِرد جمعی شما کتاب‌دوست‌ها داریم. باور ما بر این است که «همه چیز را همگان دانند»، پس بستری فراهم کرده‌ایم تا همه بتوانند در مورد کتاب‌هایی که می‌خوانند بنویسند. بعد از مدتی لک‌لک بوک رسانه‌ی مرجعی خواهد بود که فارسی‌زبان‌های دنیا و ایرانیان با هر زبان و قومیت، به اطلاعات کتاب‌های مورد نیازشان دسترسی دارند و می‌توانند بهترین‌ها را انتخاب کنند. با این کار حلقه‌ی گمشده‌ی فرهنگ ما که «ضعف در کار تیمی» است، در جایگاه خودش قرار می‌گیرد و روزهای بهتر دور از ذهن نخواهند بود. همراه ما باشید تا در کنار هم برای این مهم تلاش کنیم.

ویژه‌نامه‌ی نوروزی لک‌لک بوک

مجموعه‌ی لک‌لک بوک اولین ویژه‌نامه‌ی نوروزی آنلاین خود را با مطالبی خواندنی تقدیم می‌کند:
ابتدا «سخن سردبیر» با حال و هوای این روزها را می‌خوانیم،
در بخش «گپ و گفت لک‌لک بوک با اهل قلم»، نسل جوان نویسندگان و مترجمان پرکارِ این روزها به ۶ سوال ما پاسخ داده‌اند؛
«آرزوی عجیب سال نو»ی نیل گیمن نویسنده آمریکایی بخش دیگر مجله است؛
«آموزش داستان با نمودار» مقاله‌ی جالبی است که مراحل نوشتن داستان را به خوبی به شما یاد می‌دهد؛
در بخش «جرقه‌های کوچک، کتاب‌های بزرگ» به دنیای نویسنده‌ها رفته‌ایم تا ببینیم چطور شروع به نوشتن شاهکارهای خود کرده‌اند؛
در آموزش دیگری می‌آموزیم که «چطور با استفاده از یک عکس داستان بنویسیم» و بعد از آن نمونه «عکس‌نوشته» جالبی از مصطفی مستور برایتان گذاشته‌ایم که با این سبک کار بیشتر آشنا شوید.
در «۸ ژانر، ۸ کتاب»، معروف‌ترین کتاب نه ژانر اصلی ادبیات و دلایل معروفیتش را برایتان در قالب یک اینفوگرافیک جذاب آورده‌ایم؛
در مصاحبه‌ی ترجمه‌شده‌ی فردریک بکمن، نویسنده‌ی مردی به نام اوه از «تجربه دونفره‌ی نویسنده و خواننده» برایتان می‌گوید؛
و در بخش سرگرمی هم یک «جدول ادبی» برایتان آماده کرده‌ایم.

امیدواریم از مطالب این مجله لذت ببرید و اگر آن را دوست داشتید، به دوستانتان معرفی کنید.

شرکت در چالش
#کتاب_ناتمام لک‌لک بوک
با جوایز ارزنده

کتاب ها

لک لک بوک

کتاب های صوتی

لیست


کتاب های الکترونیکی

لیست

اخبار لک‌لک

لک لک بوک

مجله لک‌لک

لک لک بوک

مصاحبه

لیست

گفت‌وگو با احمد آرام هر چیز غیر واقعی از بوم را در ذهنتان نگه دارید

کارگاه «بوم و پسابوم در ادبیات داستانی» از سری برنامه‌های سومین دوسالانه ملی جایزه ادبی بوشهر چهارشنبه (22 خردادماه) با حضور احمد آرام، داستان‌نویس و منتقد ادبی (به‌عنوان مدرس) در مرکز رفاهی فرهنگیان بوشهر برگزار شد. احمد آرام، داستان‌نویس پیشکسوت بوشهری و صاحب بیش از 14 اثر منتشرشده در حوزه ادبیات داستانی و ادبیات نمایشی است. وی از آن دست نویسندگانی است که فعالیت هنری‌اش تنها محدود به نوشتن نمی‌شود و تجربه‌های فراوانی در چند رشته هنری مختلف دارد. روزگاری دغدغه سینما و تئاتر داشته و دارد، زمانی به نقاشی و گرافیک پرداخته و سپس به نمایشنامه‌نویسی و داستان‌نویسی رو آورده است. تجربه سال‌ها کار مداوم و انتشار چندین عنوان رمان و مجموعه داستان و نمایشنامه است که برخی آثار وی شامل رمان‌های «باغ استخوان‌های نمور»، «مرده‌ای که حالش خوب نیست»، «کسی ما را به شام دعوت نمی کند»، «تربیت کننده سگ‌ماهی»، «همین حالا داشتم چیزی می‌گفتم»، «کافی شاپ لوک» و مجموعه داستان «به چشم‌های هم خیره شده بودیم» نمایشنامه «صداهای نزدیک و در عین حال بسیار دور از صفدر و صفورا»، «دوچرخه و سینما» «خانه تلخ» و... می‌شود. شگرد مخصوص آرام در داستان‌نویسی، مدرنیزه کردن فرهنگ بومی است؛ به‌طوری‌که در آثار وی هیچ‌وقت شکل خام و دست‌نخورده بوم وجود ندارد؛ بلکه با دست‌کاری و خیانت، از این فرهنگ، نوع تازه‌ای از فرهنگ را می‌سازد که هم غریب است و هم آشناست. این برنامه در آستانه اختتامیه جایزه ادبی بوشهر با حضور داوران بخش داستان این دوره حسن محمودی، صمد طاهری، محمد کشاورز، فرشته احمدی و همچنین برخی برگزیدگان مرحله نهایی جایزه همچون کیهان خانجانی نیز حضور داشتند.


متن مصاحبه


مهدی انصاری، داستان‌نویس برنامه پیش رو را معرفی کرد.

آرام نویسنده درباره معنای بوم و اهمیت آن در ادبیات گفت:

هر چیز عجیب‌وغریب و غیرواقعی از بوم به شما می‌رسد آن‌را در ذهنتان نگه دارید؛ در آینده تبدیل به بومرنگ‌هایی خواهد شد و به شما برمی‌گردد.

وی با اشاره به زیبایی نهفته در جان همه چیز ادامه داد:

در پس دردآورترین مسائل جغرافیای ما یک زیبایی وجود داشته است و این زیبایی بیشتر اشاره به زیبایی‌شناسی دارد، ازجمله در موسیقی، تئاتر و رقص زیبایی در همه‌چیز هست.
این نویسنده با گریزی به خاطرات کودکی و نوجوانی خود در بوشهر به مرز محو خیال و واقعیت در ذهن مردمان بومی این منطقه اشاره کرد و از شگفت‌انگیزترین قصه‌های خیالی گفت که جاشوهای بندر با اطمینان برای اهالی مردم تعریف می‌کردند و روایت‌هایی که خرافه، توهم و سنت تار و پودش را در هم پیچانده بود.
وجود باورهای موازی در بنادر جهان از کرانه خلیج‌فارس تا عمان، بنادر ایتالیا و تمریکای جنوبی، موضوع دیگری بود که آرام به آن پرداخت.
رمز و رازهایی که در نگاه به پدیده‌های هستی به طرز غریبی در نگاه مردمان بندرنشین شباهت دارد و گویی موج‌های دریا آن ‌را به هر ساحلی رسانده است. از اعتقاد به وجود موجودات ماورایی تا شخصیت بخشی به پدیده‌های غیر جاندار.
آنچه آرام بر آن دست گذاشته بود خصلت ویژه مردمان جنوب بود. نوعی روایت سیال ذهن در کلام مردم بندر. اینکه مردم بندر میل غریبی به روایت‌های تو در تو، پرش موضوعی با تداخل وهم و خیال دارند.

وی همچنین در تشریح «پاشنه آشیل بومی‌گرایی» در آثار جوانان گفت:

اغلب نویسندگان جوان، اطلاعات کمی از بوم‌گرایی در داستان دارند که موجب توقف کار آن‌ها می‌شود. آن‌ها این‌گونه تصور می‌کنند که برای نوشتن داستان‌های بومی باید از واژه‌های بومی استفاده کنند؛ در حالی‌که الزامی به این کار نیست. در آثار «صادق چوبک» که جایگاه مهمی در ادبیات بوشهر و ادبیات داستانی فارسی دارد، می‌بینیم که او وقتی سوژه خود را انتخاب کرده، واژه‌های بومی مخصوص آن‌را پیدا کرده و داستانش را خلق کرده است. واژه‌هایی که فقط درباره آن داستان، کارایی داشتند.


آرام افزود:


بنابراین الزامی نیست که برای بومی‌نویسی حتماً از واژه‌های بومی استفاده شود؛ چراکه گاهی واژه‌های غیربومی به تکامل معنایی سوژه بیشتر کمک می‌کند اما باید در نظر داشته باشیم که واژه‌هایی انتخاب کنیم که دارای ضرباهنگ باشند و به جذابیت متن بیفزایند.
نکته‌ای که این نویسنده بر آن اصرار داشت، اینکه باورهای بومی را نباید به همان شکل که هست نوشت؛ بلکه باید به این باورها خیانت کرد تا در نوشته‌های یک نویسنده برای همیشه جریان داشته باشند و به پایان نرسند.
نمونه‌ای که برای شاهد مثال آن آرام به آن اشاره داشت. اثر منیرو روانی‌پور بود. وی معتقد بود که روانی‌پور در داستان‌هایش باورهای بومی و افسانه‌ها را به همان صورت موجود رد کرده است؛ بنابراین منبعش در آثار اولیه به پایان رسیده است.
منیرو روانی‌پور داستان‌نویس بوشهری است که با الهام از افسانه‌ها و باروهای خرافی مردم (جفره) بوشهر رمان «اهل غرق» را در اواخر دهه شصت منتشر کرده بود.

آرام ادامه داد:

ما از اطرافمان غافل می‌شویم، دوروبر ما سختی هست، درد و رنج هست و می‌گوییم چقدر ما داریم رنج می‌کشیم، چقدر ما بدبختیم؛ این‌ها درست اما باید ببینیم همین حس را چطور می‌توانیم به داستان ربط بدهیم؟ نویسنده بعضی مواقع به ممیزی ایراد می‌گیرد که ممیزی جان ما را گرفته و نمی‌گذارد ما حرف بزنیم. این‌که دارد می‌گوید «نمی‌گذارد» ما را وارد مقوله جدیدی می‌کند و به ما واژه‌هایی می‌دهد که ما وقتی داستان را می‌نویسیم می‌بینیم که این داستان چقدر خفقان‌آور است. پس آن آدم درد و رنج را در زیبایی‌شناسی دیده که برای از مبدا رساندن به مقصد رساندن آن مساله مطلوب بوده است. ‌


مقالات

لیست

چرا چوبک آثارش را سوزاند؟

«آینده همیشه ما را غافلگیر می‌کند و به گذشته معناهایی می‌دهد که در خود گذشته از آن‌ها غافل مانده بودیم. زن جوان امریکایی حالا در یکی از غروب‌های سال‌های آخر دهه چهل درخت‌های حیاط شیب‌دار را آب داده. چمن سایه‌دار از تازگی برق می‌زند. آفتاب می‌خواهد بپرد. زن برگشته طرف خانه و صادق چوبک مرا به عروسش معرفی می‌کند. قدسی خانم پوست روشن و چشم‌های روشن‌تری دارد. میز را چیده. عکس گنده چوبک با عبارت انگلیسی man river (رود- انسان) آن بالاست. آن ورتر عکس هدایت است با همان عینک و سبیل و کروات که پسر دو سه ساله چوبک بغلش نشسته و لابد همین بچه بعدها شوهر آن زن امریکایی خواهد شد و شاید برادرش. اما عکس به تاریخ خواهد پیوست. این را هم آن موقع نمی‌دانستیم و حالا در این گیرودار آینده در گذشته می‌دانیم.
من با زن جوان امریکایی چند کلمه بیشتر ردوبدل نمی‌کنم و محال است پیش بینی کنم که روزی در شهر تورنتو به شنیدن صدای قدسی خانم به یاد آن آفتاب لب بام و آن چمن سایه‌روشن و آن زن جوان امریکایی خواهم افتاد. از کجا می‌توانستم تصور کنم که در یکی از روزهای اواسط تیرماه ۷۷، یعنی قریب سی سال پس از آن معرفی، همان زن، مشت خاکستر بی جان نویسنده «چرا دریا توفانی شده بود؟» را روی جغرافیای مخدوش و پیش بینی ناپذیر اقیانوس خواهد افشاند.
البته نه به آن صورت که واسطه زن آن قصه، بچه زیور را به بهانه حرامزادگی در بوشهرِ قصه‌ای به آن زیبایی برای آرام کردن دریا در آب انداخت؛ و چهره کهزاد را چطور ممکن است به شنیدن آن خبر فراموش کنم؟ شاید غیظ و غضب «ال‌نینیو»، «مادر» اقیانوس‌های آلوده در کالیفرنیا، که دو سه ماه پیش تعدادی خانه و کاخ و حتی جاده و تپه را بلعید، پیش از موعد سراغ آن هشتاد و دو ساله مرد مهاجر نیز که از چند سال پیش کور شده بود و حالا می‌رفت که کرولال هم بشود، آمده بوده و او را از جهان زندگان می‌طلبیده و چوبک از او فرصتی چند ماه خواسته تا برسد به ۱۳ تیرماه ۷۷، و قدسی خانم، همسرش، به من در شب ۱۵ تیرماه می‌گوید که امروز روز تولد صادق است، روز جمعه رفت، زنده بود، امروز پا به هشتادوسه‌سالگی می‌گذاشت، ولی دیگر بیش از این نباید زجر می‌کشید، خلاص شد، دیگر قلب و کلیه و مغز رهایش کرده بودند؛ و این‌ها را که می‌گوید چشمم به یادداشتی می‌افتد که پسرم ارسلان نوشته، مربوط به چهارماه پیش‌تر، که آقای چوبک collect تلفن کرده. و بعد که تلفن می‌کنم صدایش را می‌شنوم، پس آن زمان هنوز زبان در دهان می‌چرخیده. «اگر نیایی دیر میشه»! می‌گویم: «ویزا نمی‌دهند چوبک جان!» و چرا تلفن collect؟ و دیر می‌شود. شد. برای شصتمین سالگرد عروسی‌اش هم که چندماه پیش‌تر تلفنی دعوتم کرد، دیر شده بود، و برای ده‌ها وظیفه حیاتی دیگر نیز دیر خواهد شد.
و حالا دریا آرام است. واقعاً؟ قدسی خانم می‌گوید بدبین شده بود به همه‌چیز. تنها بود، یک ماهی بود توی بیمارستان بود، یک ماه هم توی یکی از این خانه‌های سالمندان. من هم پیر شده‌ام. صادق از من فقط دو سال بزرگتر بود. با آن چهره روشن و چشم‌های روشن‌تر. عمر عروسی صادق و قدسی از همه عمر من دو سال کوچک‌تر است. صورت چوبک به من نزدیکتر است.
قدسی خانم خانه را همین هفت، هشت سال پیش که آمد، فروخت:
«در پاییز ۱۳۳۲ یک تکه زمینی واقع در دروس به مساحت ۱۰۰۰ متر از حاجی مخبرالسلطنه هدایت از قرار متری شش تومان نود و نه ساله اجاره کردم، با اندوخته کوچکی که داشتم و وام از بانک و چند وام شرافتی دیگر از دوستان خانه را به سقف رساندم. و در زمستان آن سال به آنجا کوچ کردیم ولی هنوز خانه ناتمام بود که سال‌های بعد نواقص آن را تا آن جا که ممکن بود رفع کردم.»
خانه، خانه ایدئال یک نویسنده بود، وسیع و پاکیزه. در سال ۳۲ دروس باید برهوت بوده باشد، نمی‌دانم. معاملات ملکی همسایه ما، خانه را همان هفت یا هشت سال پیش از قدسی خانم خرید و سه ماه بعد دو سه برابر فروخت و حالا حتماً خانه را خراب کرده‌اند، سروها را انداخته‌اند و به جایش برجی برافراشته‌اند که نگو. کتاب‌ها. کتابخانه، هم نیم‌طبقه مانند بالا بود و هم روبه‌روی سالن نشیمن. چوبک سلیقه‌ای بیش از جلال در رسیدن به زمین وقفی نشان داده بود. ولی کوچه منتهی می‌شد به خود مسجد و گورستان هدایت، و من زمانی تک‌تک آن قبرها را وارسیده‌ام، و گورستان را با آن درخت‌های بلند؛ و خانه‌ها و آپارتمانی که در اطراف می‌ساختند نمی‌خواستند مشرف به گورستان باشد. به قبرها رسیدگی نمی‌شد. همه مال خاندان هدایت بود. سراسر منطقه از موقوفات آن خانواده بود که نود و نه ساله به این و آن واگذار می‌شد. و قبرستان هنوز زیبا بود، با آن درخت‌های بلند. و مردم شیشه‌های آپارتمان‌های اطراف را رنگ می‌کردند که مشرف به آن قبرها نباشد.
خانه بیژن جلالی هم همان طرف‌ها باید باشد. و بعد کتابخانه را چه کردند؟ کتابخانه‌ای که ذهن چوبک بود. متمرکز در یک‌جا. منحنی ذهنش بود. اصلاً به شگفتی، عظمت و متضاد این قبیل چیزها در مورد آن ذهن کاری ندارم کار دارم به این:
کتابخانه باید حفظ می‌شد، همین قدر می‌دانم که نشد. لابد هر جلدش در جایی خاک می‌خورد، مثل هر ذره خاکستر آن جنازه که حالا در جلگه‌های بی‌زمانِ زیرین اقیانوس، در کنار قشقرق بی‌امان نهنگ‌ها آب می‌خورد. نیش احساساتی پریان دریایی از آن ذره‌ها دوری می‌کند که مبادا زهر آن شیاد اعماق و روان آدمی پری‌های دریا را جان به سر کند.
چگونه می‌توانستم تصور کنم که مردی که درست روبه‌رویم می‌نشست، در همان روزها و سال‌های نیمه دوم دهه چهل، و مدام خاطراتش را توی دفترهای بزرگ جلد کلفت و قطور، حرف به حرف و کلمه به کلمه می‌نوشت، تو هم می‌نوشت و مراقب بود که جوهر قلم فرار نباشد که مبادا در آینده کلمه‌ای محو و ناخوانا باشد، روزی کنار آتش خواهد نشست و به قدسی خانم درباره آن یادداشت‌ها حرف آخر را خواهد زد:
همه‌شان را وردار بیار بسوزان. و زن به دستور شوهر همه خاطرات و گزارش ایام را خواهد سوزاند. آدمی به آن دقت چه‌طور حاصل پنجاه یا شصت سال دقت، قضاوت و تمرکز حافظه را در کمتر از دو ساعت خاکستر کرده است! چیزی نمانده جز «آهِ انسان» که کتاب شده، در نیامده، دربیاید برایت می‌فرستم. زنی به سفارش او آثار پس از «سنگ صبور» را خاکستر کرده، زنی دیگر خود او را.
قدسی خانم همسر صادق چوبک درباره سوزاندن کتاب‌های چوبک می‌گوید:
اطمینان نداشت که پسرها به وصیتش عمل کنند. عروس را کفیل سوزاندش کرد. در ذهن صادق چوبک چه می‌گذشت؟ بخشی از خاطرات مربوط به هدایت چاپ شده. صفحاتی از این بخش‌ها را قبلاً در همان «ریویرا» ی قوام‌السلطنه سابق برایم خوانده بود. اما اگر آن خاطرات ایام در همان اواخر دهه چهل سه یا چهار جلد بوده باشد، قاعدتاً در طول این سی و دو سال گذشته باید دست‌کم به دو برابر این مقدار رسیده باشد. این خودسوزی و متن‌سوزی از کجا سرچشمه می‌گرفت؟ نویسنده گویا از درون کور، از درون لال، از درون کر می‌شود، آیا از دست‌دادن حواس بخشی از فن نگارش متن نیست؟ یا مرگ‌آگاهی بخشی از آرزوی انسان نیست؟ «می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش» درباره نویسنده هم صادق نیست؟ خود می‌نویسد و خود نابود می‌کند. دیگر به کسی مربوط نیست.
یک بار در «دکترشریفی» ی آزاده‌خانم و نویسنده‌اش...، این تجربه را داشته‌ام. گفته بودم یا می‌گذارند منتشرش کنم، یا صحنه آخر را به همان صورت که نوشته‌ام اجرا می‌کنم، یا می‌روم خارج و چاپش می‌کنم. ما هر کدام یک آشویتس خصوصی با خود داریم. «گاه ساعت‌ها با دفترهای جالبی که از روزگار گذشته دارد خلوت می‌کند. گاه تکه‌ای از آن را بر محرمی فرو می‌خواند.» چوبک شاید اولین و تنها نویسنده ایرانی است که روزنامه خاطرات نوشته به طریق دقیق روزانه. تنی چند از ما این دفترها را دیده‌ایم.
وقتی اوقاتش تلخ است می‌گوید: «برای کی چاپ کنم؟ این دفترها را من در شرایط دشوار در تهران می‌نوشتم. داده بودم از آهن سفید صندوقی برایم درست کرده بودند توی حیاط خانه چال کرده بودم و با این همه شب از ترس اینکه اگر بیایند و این‌ها را پیدا کنند و مرا آزار بدهند خوابم نمی‌برد. به هزار حقه آن‌ها را آورده‌ایم اینجا و حالا وقتی به آن‌ها برمی‌گردم، به ایران برمی‌گردم، دلم تنگ می‌شود و حالم بد.» پیرمرد دلش برای خانه دروس، حیاط و باغچه و دفترش تنگ شده و ساعت‌های سختی را در خیال خانه می‌گذراند.
چوبک چه چیز را می‌خواست نابود کند؟ چه چیز را نابود کرده؟ اگر مطالب آن گزارش ایام از نوع مطلبی باشد که او درباره دوستی‌اش با صادق هدایت، در شماره مخصوص هدایت در دفتر هنر چاپ کرده، کسی با آن‌ها مشکلی پیدا نمی‌کرد. پس ترس چوبک از چه چیز بوده؟ آیا خانم چوبک همه آن مطالب را خوانده؟ آیا می‌توان از خانم چوبک که زنی است بسیار هم باهوش و حواس، حتی در سن هشتاد، خواست آن‌چه را که او از محتویات آن دفترها می‌داند، بنویسد. و یا در نوار بگوید و بعداً کسی آن‌ها را پیاده کند و به چاپ بسپارد؟ گمان نمی‌کنم آن ذرات پراکنده در اقیانوس اعتراضی داشته باشند و یا روان چوبک و یا خاطره‌ای که از او در ذهن قدسی خانم هم هست، ناراحت شود. در آن حشر و نشرهای طولانی دهه چهل، چوبک مدام از آن دفترها صحبت می‌کرد.
«سنگ صبورِ» شخص چوبک آن دفترها بود. به خود من می‌گفت: «وقتی بخوانی مو بر اندامت راست می‌شود.» ما عین جملات را نمی‌توانیم به یاد داشته باشیم. آدم، مخصوصاً یک نویسنده باید احمق باشد که به خاطر ملاحظه این و آن، و حتی عوض‌شدن ذهنش نسبت به یک نویسنده دیگر مدام سند خیانت به او به چاپ دهد. آن‌ها سند خیانت هم نخواهد بود، بلکه سند حماقت خواهد بود. و چوبک به‌رغم اینکه تعدادی از آدم‌های دو سه نسل سرکوفت هدایت را به او زدند و می‌خواستند او را سر قوز بیندازند، هرگز حاضر نشد کلمه‌ای علیه هدایت بنویسد و بگوید.
سهل است که سراسر تحسین و تمجید گفت و بر تأثیری که از انسانیت هدایت پذیرفته بود، مدام تأکید کرد و به‌رغم اینکه، به‌قول خود، هرگز جمال‌زاده را ندیده بود، جز تمجید و تحسین از خدمتی که جمال‌زاده به قصه‌نویسی فارسی کرده بود، بر زبان نیاورد. مدام صحبت از این می‌کرد که هدایت چقدر کشورش را دوست می‌داشت. حتی یک کلمه از دهان پیرمردی می‌شنید که قبلاً نشنیده بود، به‌رغم روح نومید و افسرده‌اش گل از گلش می‌شکفت، و می‌گفت که هدایت شخصاً از زور و ستم و قلدری نفرت داشت و علت خودکشی‌اش را رسماً حکومت می‌دانست. آیا شگفت‌آور نیست که هر چهار بنیانگذار قصه‌نویسی در ایران، جمال‌زاده، هدایت، علوی و چوبک دور از کشور خود و در اطراف و اکناف جهان مرده باشند؟
قلم قصه را این چهار نفر به دست نویسندگان سه نسل داده‌اند، می‌گفت هدایت از همه آدم‌های هم سن و سال خودش در ایران باسوادتر بود، ولی همه آن فضلای پاچه ورمالیده مدام پشت سرش صفحه می‌گذاشتند، و وقتی که رفت نه اعضای خانواده هدایت می‌خواستند برگردد و نه آن‌هایی که سینه‌شان را برای ادبیات ایران چاک می‌کردند. می‌گفت می‌گفتند «قرمپوف» رفت، به دلیل اینکه هدایت در قصه‌ای گوینده اول شخص قصه‌اش را «قواد» خوانده بود. و این را آن‌هایی می‌گفتند که آن چهار کلمه‌ای هم را که می‌دانستند از او آموخته بودند.
اما طبیعی است که حرف‌هایی از این دست نبود که صادق چوبک را مجبور به آتش‌زدن به مالش کرده باشد. در نویسنده اجبار اعتراف هست. بهتر است من انگلیسی این عبارت را هم بنویسم compulsion to confess. به‌نظر من چوبک به آن دفتر مثل یک کشیش می‌نگریست. به آن اعتراف می‌کرد. ولی فقط اعتراف نمی‌کرد. حتماً اعتراض به اعتراف هم می‌کرد. و شاید اعتراض صرف هم می‌کرد. من از او خواهش کردم که به کانون بپیوندد. نپیوست:
«به کسانی که علیه زور مبارزه می‌کنند، احترام می‌گذارم. ولی من فقط می‌نویسم. در ذاتم نیست که چیزی در کنار کسی دیگر امضاء کنم.»
چوبک، شخصاً فردگرا بود. من یا در شرکت نفت می‌دیدمش، در تخت‌جمشید آن زمان و طالقانی این زمان. و یا در ریویرای قوام‌السلطنه آن زمان و نوفل لوشاتوی این زمان، یا در ماشینش، که گاهی تنهایی و گاهی با قدسی خانم مرا می‌رساندند به منزلم در سه راه یوسف‌آباد آن زمان و یادم نیست چه چیز این زمان، و یا می‌رفتیم به منزل چوبک در همان دروس. روی هم کم‌حرف بود و خوش‌خنده. و هزار جور آدم می‌شناخت و همه را با یک جمله، عبارت و یا حداکثر چند جمله معرفی می‌کرد. چاق بود، البته نه‌چندان زیاد که مانع حرکت فرزش شود.
و گاهی که غروب‌ها با تاکسی و حتی گاهی با اتوبوس می‌رفتم چهارراه قنات و کوچه هدایت و بعد همان بن‌بست روزبه، چوبک نیم‌شلوار تنش بود، با پیرهن اسپورت، و یا بدون پیرهن اسپورت و نیم تنه لخت و سروها و گل‌هایش را آب می‌داد. حالا در چند قدمی خانه مدرسه‌ای هست که به گمانم آن موقع نبود، و من در آن زمان قبرستان ته خیابان را ندیده بودم. بعدها هم نمی‌دانم چرا، پس از دیدن قبرستان، آن را به صادق هدایت نزدیک‌تر دیدم، تا صادق چوبک.»

داستان کوتاه

لک لک بوک
لک لک بوک