فیلتر مصاحبه

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مصاحبه

مصاحبه‌ی در باب نویسندگی

گفتگو با تونی موریسون 1395

مدت زمان مطالعه : 10 دقیقه

ادبیات

«تونی موریسون» از اینکه او را نویسنده‌ای شاعرانه خطاب کنند متنفر است. بنظر می‌رسد معتقد است توجهی که به غزل‌سرایی آثارش می‌شود استعداد او را به حاشیه می‌برد و قدرت و انعکاس داستان‌های او را نفی می‌کند. به‌عنوان یکی از رمان‌نویس‌های شناخته‌شده که از جانب منتقدین نیز تحسین شده، او این حق را دارد که بهترین تحسین منتقدین را انتخاب کند. او عنوان «زن نویسنده سیاه‌پوست» را برگزیده است. شیوه ویژه نویسندگی او موجب شده برخی او را «دی. اچ. لارنس سیاه‌پوستان» بنامند.
او استاد رمان‌نویسی عمومی‌‎ست و روابط بین نژادی و جنسیت‌ها را موردبررسی قرار می‌دهد و بین تمدن (انسانیت) و سرشت آدم‌ها سیر می‌کند و هم‌زمان اسطوره را با نگاه عمیق سیاسی می‌آمیزد.

مصاحبه

مصاحبه‌ی در باب نویسندگی در مورد عادات نویسندگی‌تان توضیح می‌دهید؟

من عادت ایده‌آلی توی ذهنم دارم که تا بحال تجربه نکرده‌ام و آن این است که نه روز متوالی مجبور به ترک خانه و جوابدهی به تلفن‌ها نباشم و فضای بزرگی در اختیار داشته باشم – مثلاً یک میز بزرگ و جادار. من هر جا باشم با این فضای کم کارم را تمام می‌کنم (به فضای مربعی شکل کوچکی روی میزش اشاره می‌کند). همیشه میز کوچکی که امیلی دیکنسون روی آن می‌نوشت را بخاطر می‌آورم و وقتی به آن فکر می‌کنم لبخند می‌زنم. ولی همه چیزی که ما می‌خواهیم همین است: فقط همین فضای کوچک و اهمیتی ندارد سیستم فایل‌بندی چقدر پیشرفته باشد یا شما هرچند وقت یک‌بار آن را تمیز و مرتب می‌کنید – زندگی، اسناد، نامه‌ها، درخواست‌ها، دعوت‌نامه‌ها، صورتحساب‌ها همچنان بازمی‌گردند. من نمی‌توانم مرتب بنویسم. هیچ‌وقت نمی‌توانسته‌ام– بیشتر به این خاطر که همیشه کار ثابت از ۹ تا ۵ داشته‌ام. باید با عجله بین این ساعات می‌نوشتم، یا تعطیلات آخر هفته و یا قبل از رفتن به سرکار زمان می‌گذاشتم.

بعد از کار چی؟ می‌نوشتید؟

سخت بود. من خودم را عادت دادم که دیسیپلین کاری خاصی نداشته باشم، برای همین وقتی چیزی فوراً به ذهنم می‌آید، می‌بینم یا درکش می‌کنم، یا استعاره آن به‌قدر کافی قدرتمند است، همه‌چیز را کنار می‌گذارم و در زمان‌های مقرر می‌نویسم. در واقع در مورد اولین پیش‌نویس وضع به این صورت است.

آیا عادت دارید در زمان کار روی کتاب‌تان با صدای بلند آن را بخوانید؟

نه تا زمانی که چاپ نشود این کار را نمی‌کنم. به هیچ پرفورمنسی اعتماد ندارم. ممکن است واکنشی ببینم مبنی بر اینکه اثر موفقی بوده است، ولی در حالیکه اصلاً این‌طور نباشد. سختی کار در نوشتن برای من – در میان سایر سختی‌ها – این است که به زبانی بنویسید که برای خواننده‌ای که هیچ نمی‌شنود قابل‌فهم باشد. بدین منظور، نویسنده باید خیلی محتاطانه با آنچه بین کلمات است برخورد کند. آنچه گفته نشده، اندازه، ریتم و مسائلی ازاین‌دست است؛ بنابراین آنچه نمی‌نویسید همان چیزی‌ست که گهگاه در نوشتن قدرت خاصی به شما می‌دهد.

معمولاً چندبار یک پاراگراف را دوباره‌نویسی می‌کنید تا به استانداردی که مدنظرتان هست برسید؟

پاراگراف‌هایی که نیاز به کار دارند را آن‌قدر بررسی می‌کنم تا به چیزی که می‌خواهم تبدیل شود؛ یعنی گاهی شش یا هفت یا حتی سیزده بار پاراگرافی را اصلاح کرده‌ام. ولی خط ظریفی بین ویرایش و هرس کلمات وجود دارد. مهم است که بدانید کی باید آن را هرس کنید، چون فقط بخش‌های زائد باید حذف شوند.

آیا قبل از اینکه بخواهید اثری را برای مخاطب بخوانید باز هم روی آن کار می‌کنید؟

من چیزی را برای مخاطب تغییر نمی‌دهم، ولی می‌دانم که باید چطور باشد یا نباشد. بعد از بیست‌وچندسال نحوه خواندن دستتان می‌آید؛ الآن بیشتر از گذشته تجربه این کارها را دارم. با توجه به اینکه چه تأثیری سعی داشتم بگذارم، یا چه تأثیری دلخواهم بود که روی مخاطب داشته باشد، تصویر آن چند سال بعد برایم واضح‌تر بود.

بیست سال فعالیت شما درزمینهٔ ویراستاری چه تأثیری بر حرفه نویسندگی شما گذاشته است؟

در این مورد خیلی مطمئن نیستم. ترس من از صنعت چاپ و نشر را کم کرد. من رابطه جنجالی که گاهی بین نویسنده‌ها و ناشرین وجود دارد درک می‌کنم، ولی فهمیدم نقش ویراستار در این میان چقدر مهم و حیاتی ست که تا قبل از آن نمی‌دانستم.

بهترین ویراستاری که تابه‌حال با او کار کرده‌اید چه کسی بوده است؟

من ویراستار خیلی خوبی داشتم، باب گاتلیب. اینکه چرا او بهترین گزینه برای من بود چند علت داشت – این‌که می‌دانست چه چیزی را دست نزند؛ ویراستار خوب نقش چشم سوم را دارد. خونسرد و بی‌غرض. آن‌ها عاشق شما یا نوشته‌تان نیستند، این برای من باارزش است – بیهوده تعریف نمی‌کنند. گاهی غیرطبیعی ست؛ ویراستار دستش را دقیقاً روی نقطه‌ای می‌گذارد که ضعیف هستی، ولی کار بیشتری هم نمی‌توانی بکنی. ویراستارهای خوب این نقاط را پیدا می‌کنند و گاه پیشنهاد می‌دهند. بعضی‌اوقات پیشنهادها سودمند نیستند چون نمی‌توانید همه چیز را برای ویراستار توضیح دهید و بگویید سعی به انجام چه کاری داشته‌اید. قاعدتاً من نمی‌توانم همه این‌ها را برای ویراستار توضیح دهم، چون نوشته‌های من سطوح متفاوتی دارد؛ اما اگر در این رابطه اعتماد وجود داشته باشد و ویراستار مشتاق شنیدن نظر شما باشد، مسائل قابل‌توجهی اتفاق خواهد افتاد. همیشه کتاب‌هایی را خوانده‌ام که متوجه شده‌ام ویراستار آن فقط به‌صورت کپی‌وار کار نمی‌کرده بلکه به نظرات نویسنده گوش داده است. داشتن یک ویراستار خوب واقعاً مهم است، چون اگر در ابتدای کار یک ویراستار خوب نداشته باشید، بعداً هم پیدا نخواهید کرد. اگر بدون ویراستار خوب کار می‌کنید و پنج یا ده سال کتاب‌هایتان به خوبی موردقبول قرار می‌گیرد و یکی دیگر می‌نویسید – که باز هم موفق می‌شود ولی چندان خوب نیست – آن‌وقت چرا باید به ویراستار گوش بدهید؟

به دانشجویان گفته بودید باید به پروسه بازبینی به‌عنوان یکی از اصلی‌ترین لذات نویسندگی نگاه کنید. آیا از نوشتن اولین پیش‌نویس لذت بیشتری می‌برید، یا زمانی که کل کار را بازبینی می‌کنید؟

این دو با هم متفاوت هستند. قبل از اینکه شروع به نوشتن کنم از فکر کردن به این مورد یا داشتن ایده در وهله اول خیلی هیجان‌زده می‌شوم.

آیا یک‌باره ذهنتان جرقه می‌زند؟

نه معمولاً فکری در ذهنم است که با آن بازی می‌کنم. همیشه با یک ایده شروع می‌کنم، حتی اگر خسته‌کننده باشد که تبدیل به سؤالی می‌شود که برایش جوابی در آستین ندارم. خصوصاً، وقتی شروع به نوشتن سه‌گانه معشوق کردم که در حال حاضر مشغول کار روی آخرین بخش آن هستم، در تعجب بودم که چرا زن‌هایی که بیست یا سی سال از من جوان‌تر هستند خوشحال‌تر و پرانرژی‌تر از زن‌های هم‌سن یا حتی مسن‌تر نیستند. چرا این‌طور است، وقتی می‌توانند خیلی کارها بکنند و انتخاب‌های زیادی داشته باشند؟ خیلی خب، این برای آدم‌های پولدار مایه شرمساری است، اما خب که چی. چرا همه این‌قدر درمانده شده‌اند؟

آیا قصدتان از نوشتن این است که حس خودتان را نسبت به یک موضوع مشخص کنید؟

نه من می‌دانم چه حسی دارم. احساس من نتیجه پیش‌داوری و اشتباهات خودم است مثل هرکس دیگری. ولی من پیچیدگی را دوست دارم، اینکه یک ایده چطور می‌تواند آسیب‌پذیر باشد. این نیست که «من به این مورد خاص معتقدم»، چون این‌جوری کتاب درست نمی‌شود، بلکه تبدیل به مقاله می‌شود. کتاب یعنی «شاید» من به این موضوع اعتقاد داشته باشم، ولی فکر می‌کنم اشتباه می‌کنم ... چه می‌تواند باشد؟ «یا» نمی‌دانم چیست، ولی من برایم جالب است بدانم برای من چه معنایی می‌تواند داشته باشد، همین‌طور که برای باقی مردم چه معنایی دارد؟

چه وقتی متوجه شدید استعداد نویسنده شدن دارید؟

خیلی دیر. همیشه فکر می‌کردم نویسنده ماهری هستم، چون بازتاب حرف مردم این‌طور نشان می‌داد، ولی ممکن است معیار آن‌ها همانی نباشد که من انتظار دارم. به همین علت چندان به چیزی که مردم می‌گویند علاقه‌مند نیستم. در آن زمان «آواز سولومون» را می‌نوشتم و فکر می‌کردم مرکز زندگی من است. برای یک نویسنده زن شرایط سختی‌ست.

چرا؟

بهتر بگویم دیگر چندان سخت نبود، ولی مسلماً برای من و زن‌های هم‌سن یا طبقه و نژاد من این‌طور بود. نمی‌دانم آیا همه این چیزها دراین‌بین نهان شده‌اند، ولی نکته این است که شما خودتان را از نقش جنسیتی می‌خواهید بیرون بکشید. شما نمی‌گویید من مادر هستم، همسر کسی هستم. یا مثلاً معلم هستم، ویراستار هستم. ولی وقتی تبدیل به نویسنده می‌شوید، یعنی چه؟ آیا شغل است؟ آیا منبع درآمد شماست؟ مداخله به حوزه‌ای ست که با آن آشنایی ندارید. آن زمان شخصاً هیچ زن دیگری را نمی‌شناختم که موفق باشد. گویی حق مردانه‌ای باشد؛ بنابراین شما امیدوار می‌شدید بارقه نوری در تاریکی هستید. انگار نیازمند مجوز برای نوشتن بودید. وقتی من بیوگرافی و زندگی‌نامه نویسنده‌های زن را می‌خوانم، حتی اینکه چطور شروع به نوشتن کردند، تقریباً همه آن‌ها خاطره‌ای برای تعریف کردن داشتند که کسی به آن‌ها اجازه نوشتن را داده است. مادر، شوهر، یا معلم – کسی گفته است خیلی خوب، برو جلو – تو می‌تونی این کار رو بکنی. به این معنی نیست که مردها نیازمند این تائید نبوده‌اند، بلکه معمولاً آن‌ها وقتی خیلی جوان هستند، یک مربی یا معلم می‌گوید تو استعداد خوبی داری و بعد کنار می‌کشند.

آیا هیچ‌وقت حس می‌کردید که باید مخفیانه بنویسید؟

اوه بله دوست داشتم خصوصی باشد. دلم می‌خواست برای خودم باشد. چون وقتی به زبان آورده می‌شود، بقیه مردم هم در آن دخالت داده می‌شوند. درواقع، من وقتی در Random House بودم هیچ‌وقت نگفتم که نویسنده هستم.

چرا پنهان کردید؟

اوه، اوضاع دشواری بود. اول‌ازهمه به‌این‌علت که من را استخدام نکرده بودند که اینکار را بکنم. استخدام نشده بودم که یکی از آن‌ها باشم. در ثانی، فکر می‌کردم من را اخراج خواهند کرد.

آیا جنسیت شما به این موضوع ربطی داشت؟

چندان مطمئن نیستم. من خیلی سرم شلوغ بود. فقط می‌دانم دیگر هیچ‌وقت به زندگی خودم، آینده‌ام و هوا و هوس مردها اعتماد نمی‌کنم. هیچ‌گاه قضاوت آن‌ها را در آنچه فکر می‌کنم می‌توانم انجام دهم تأثیرگذار نمی‌دانم. این رهایی شگفت‌انگیز را از زمانی که جدا شدم و سرپرستی بچه‌هایم را به عهده گرفتم تجربه کردم. به شکست اهمیتی نمی‌دادم، ولی برایم مهم بود که یک فرد مذکر بهتر بداند. قبل از آن، همه مردانی که می‌شناختم بهتر می‌دانستند، واقعاً این‌طوری بود. پدرم و معلم‌هایم آدم‌های باهوشی بودند که بهتر می‌دانستند. بعد به آدم باهوشی برخوردم که برایم مهم بود ولی بهتر از من نمی‌دانست.

و آن آدم همسرتان بود؟

بله. او در مورد زندگی خودش بهتر می‌دانست، نه من. باید دست برمی‌داشتم و می‌گفتم، بگذار دوباره شروع کنم و ببینم آدم‌بزرگ بودن مثل چیست. من تصمیم گرفتم خانه را ترک کنم، بچه‌ها را همراه با خود ببرم، وارد صنعت نشر بشوم و ببینم چطور می‌توانم از پس کارهایم بربیایم.

در مورد دریافت اجازه برای نوشتن صحبت کردید. چه کسی این اجازه را به شما داد؟

هیچ‌کس. من فقط برای موفق شدن احتیاج به اجازه داشتم. هیچ‌وقت تا زمانی که کتاب تمام شد حتی قراردادی را امضا نکردم چون دوست نداشتم برایم حالت مشق شب داشته باشد. قرارداد به‌منزله این بود که کسی منتظر نوشته من است و من مجبورم آن را انجام دهم و ممکن است در مورد انجام آن من را مورد سؤال قرار بدهند. من دوست نداشتم این‌طور شود. با امضا نکردن هیچ قراردادی، من این کار را انجام دادم، می‌خواستم این‌طوری باشد که اگر بخواهم شما آن را ببینید، خودم اجازه‌اش را بدهم. مسئله احترام به حقوق خود است. مطمئنم سال‌ها شنیده‌اید نویسنده‌هایی که توهم آزادی دارند، من همه کاری کردم که این توهم را از آنِ خود بکنم. به خاطر دارم زمانی که ادورا ولتی را معرفی می‌کردند و می‌گفتند هیچ‌کس نمی‌توانسته این داستان‌ها را بنویسد مگر خودِ او، منظورم این است که در مورد خیلی از کتاب‌ها حسی دارم که بالاخره کسی به نحوی آن‌ها را نوشته است. ولی درعین‌حال بعضی نویسنده‌ها هم هستند که بدون حضور آن‌ها داستان‌های خاصی هیچ‌وقت نوشته نمی‌شد. منظور من به نحوهٔ خاص نوشتن آن‌هاست – سبک آن‌ها واقعاً یگانه است.

ممکن است چند نمونه از این نویسنده‌ها را نام ببرید؟

همینگوی، فلانری اوکانر، فاکنر، فیتزجرالد...

آیا شما از نحوه به تصویر کشیدن سیاه‌پوستان توسط این نویسنده‌ها معترض نبودید؟

من؟ نه! من بررسی کرده‌ام که نویسنده‌های سفیدپوست چگونه سیاه‌پوستان را تصویر می‌کنند و بعضی از آن‌ها در این کار تبحر خوبی دارند. همینگوی بعضی جاها در این خصوص ضعیف عمل کرده و بعضی جاها خیلی هوشمندانه رفتار کرده است.

چطور؟

از کاراکترهای سیاه‌پوست استفاده نکرده، ولی از زیبایی‌شناسی سیاه‌پوستان به‌عنوان ناهنجاری، گواه جنسیتی و انحراف استفاده کرده است. در کتاب آخرش، باغ بهشت، قهرمان همینگوی سیاه‌تر و سیاه‌تر می‌شود. زنی که اختیار ازدست‌داده به شوهرش می‌گوید، می‌خواهم ملکه آفریقای کوچک تو باشم؛ و بعدتر رمان به این صورت مسیرش را در پیش می‌گیرد: موهای خیلی سفید و پوستی کاملاً سیاه... تقریباً شبیه تصویر «من ری». مارک تواین به قوی‌ترین، گیراترین و سازنده‌ترین شکل در مورد ایدئولوژی قومیتی صحبت کرده است. ادگار آلن پو ولی این‌طور نیست. او برتری سفیدپوستان و طبقه کشاورز را دوست دارد و دلش می‌خواست نجیب‌زاده باشد. آنچه در مورد ادبیات امریکا جالب‌توجه است، این است که نویسنده‌ها چطور حرف‌هایشان را در لوای داستان بیان می‌کنند. مثلاً فاکنر در Absalom, Absalom! کل کتاب را به بررسی نژادی می‌پردازد و شما نمی‌توانید این نکته را ببینید. هیچ‌کس آن را نمی‌بیند، حتی خود کاراکتری که سیاه‌پوست است هم متوجه آن نمی‌شود. من این سخنرانی را برای دانشجویانم انجام دادم، وقتی‌که یک موضوع نژادی یا سرنخ به ذهن آدم رجوع می‌کند، ولی خیلی باز نمی‌شود. من ظاهر، پوشش و ناپدید شدن را در هر صفحه لیست کردم – منظورم در هر جمله است! و سپس آن را در کلاسم به دانشجویان منتقل کردم. آن‌ها خوابشان گرفت! اما برای من خیلی جالب بود. می‌دانید پنهان کردن چنین اطلاعاتی در عین اینکه می‌خواهید اشاره کوچکی به آن بکنید چقدر سخت است؟ و بعد آن را آشکار کنید تا بگویید به‌هرحال نکته اصلی داستان شما این نبوده است؟ این موضوع شگفت‌آور است. خواننده باید به دنبال یک قطره خون سیاه باشد که به معنای همه‌چیز و هیچ‌چیز است. جنون نژادپرستی؛ بنابراین ساختار به معنای دعوی‌ست. نه اینکه این‌یکی چه می‌گوید و آن‌یکی دیگر چه... این ساختار کتاب است؛ و شما آنجا در حال تعقیب این چیز سیاه هستید که هیچ جا پیدا نمی‌شود و بااین‌حال تمام تفاوت آن در همین است. هیچ‌کس تابه‌حال چنین کاری نکرده بود. برای همین وقتی من انتقاد می‌کنم، منظورم این است که برایم مهم نیست فاکنر نژادپرست است یا نه شخصاً اهمیتی به این قضیه نمی‌دهم، ولی برایم جالب است که نوشتن با این تفکر چطور می‌تواند باشد.

وقتی کاراکتری را خلق می‌کنید آیا کاملاً ساخته‌وپرداخته تصور ذهنی شماست؟

من هیچ‌وقت از کاراکتری که بشناسم استفاده نمی‌کنم. در «آبی‌ترین چشم» کمی از حرکات و دیالوگ‌های مادرم را در برخی موقعیت‌ها استفاده کردم و کمی جغرافی به آن اضافه کردم. تابه‌حال این کار را نکرده بودم. در این مورد خیلی حساس هستم. هیچ‌وقت بر اساس خصوصیات کسی داستانم را جلو نمی‌برم. درواقع مثل خیلی از نویسنده‌ها از این تکنیک استفاده نمی‌کنم.

و این به چه علت است؟

هنرمندان نوعی احساس دارند – عکاس‌ها، بیشتر از باقی مردم و نویسنده‌ها – که انگار ماده دیو هستند... این پروسه برداشتن از چیزی است که زنده است و برای استفاده شخصی از آن استفاده می‌شود. می‌توانید با استفاده از درخت‌ها، پروانه‌ها یا حتی آدم‌ها به این منظور برسید. درست کردن یک زندگی کوچک برای کسی با سرک کشیدن به زندگی دیگران سؤال بزرگی ست و عواقب اخلاقی به دنبال دارد.
در داستان، وقتی کاراکترهایم کاملاً خلق‌شده خودم هستند حس می‌کنم باهوش‌ترین و آزادترینم. این هم بخشی از قسمت هیجان‌انگیز ماجراست. اگر این بخش از ماجرا را بر اساس شخص دیگری برنامه‌ریزی کرده باشیم، این کار به طرز خنده‌داری تخلف از حقوق کپی‌رایت محسوب می‌شود. آن شخص مسئول زندگی خودش است و نباید برای داستان‌نویسی دم‌دست قرار داده شود.

تاریخ مصاحبه: ۲ تیر ۱۳۹۵

  • داستان
  • مرور آثار یک نویسنده
  • برنده جایزه
  • دوران زندگی
  • نویسنده

فایل های مصاحبه