فیلتر مصاحبه

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مصاحبه

شخصیت‌پردازی به‌نوعی یک کولاژ است

گفتگو با گابریل گارسیا مارکز 1395

مدت زمان مطالعه : 15 دقیقه

ادبیات

مصاحبه با گابریل گارسیا مارکز در اتاق کار/ دفتر او انجام گرفت، جایی درست پشت منزل او در سان آنجل این، منطقه‌ای قدیمی و دوست‌داشتنی که پر از گل رنگارنگ چشم‌نواز مکزیکوسیتی بود. از اتاق کار تا ساختمان اصلی خانه چند قدم راه بود. ساختمانی با درازای کم که به نظر می‌رسد در اصل به‌عنوان اتاق مهمان طراحی‌شده است. در انتهای اتاق، یک میزتحریر، دو صندلی راحتی و یک مینی بارِ جمع‌وجور- یخچال کوچک سفیدی که روی آن‌یک مخزن آب‌معدنی گذاشته‌شده- قرار دارد.
بیشترین چیزی که در اتاق جلب‌توجه می‌کند تابلو عکس بزرگ گارسیا مارکز است که بالای مبل آویزان شده است. در این عکس مارکز شنل شیکی به تن دارد و در منظره‌ای ایستاده که در آن باد می‌وزد و نگاهش شبیه نگاه آنتونی کویین است.
مصاحبه طی سه جلسه در اواخر بعدازظهر انجام شد که هرکدام تقریباً دو ساعت طول کشید. با اینکه انگلیسی گارسیا مارکز خیلی خوب است، اما بیشتر اسپانیایی صحبت می‌کرد و دو پسرش حرف‌هایش را ترجمه می‌کردند.

مصاحبه

شخصیت‌پردازی به‌نوعی یک کولاژ است آیا امروز داستان به خصوصی وجود دارد که بخواهید آن را بنویسید؟

فراوان. درواقع چندتایی هم نوشته‌ام. من در مورد پرتغال، کوبا، آنگولا و ویتنام نوشته‌ام. خیلی دوست دارم در مورد لهستان بنویسم. فکر می‌کنم اگر بتوانم آنچه را که اکنون در آنجا اتفاق می‌افتد، به‌طور دقیق توصیف کنم، داستان بسیار مهمی خواهد شد؛ اما هوای لهستان الآن خیلی سرد است؛ و من روزنامه‌نگار راحت‌طلبی هستم.

آیا فکر می‌کنید کارهایی باشد که رمان بتواند انجام دهد، ولی روزنامه‌نگاری نتواند؟

خیر. فکر نمی‌کنم هیچ تفاوتی بین این دو وجود داشته باشد. منابع و مواد یکسان است، مدارک و زبان هم یکسان است. یادداشت‌های سال طاعون اثر دانیل دفو یک رمان فوق‌العاده است و هیروشیما یک روزنامه‌نگاریِ فوق‌العاده.

نوشتن را چطور آغاز کردید؟

با نقاشی. با نقاشی کارتون. قبل از اینکه بتوانم بخوانم یا بنویسم، در خانه و مدرسه نقاشی می‌کشیدم. جالب اینجاست است که حالا می‌فهمم چرا زمانی که در دبیرستان بودم به نویسندگی شهرت داشتم، هرچند آن موقع چیزی نمی‌نوشتم. اگر قرار بود جزوه یا نامه درخواستی نوشته شود، من کسی بودم که این کار را انجام می‌داد چون ظاهراً من نویسنده بودم. وقتی وارد کالج شدم، عموماً زمینه ادبی بسیار خوبی داشتم، خیلی بالاتر از میانگین سطح دوستانم. در دانشگاه بوگوتا، دوستان و آشنایان جدیدی پیدا کردم که نویسندگان معاصر را به من معرفی کردند. یک شب، دوستی کتاب داستان‌های کوتاه فرانتس کافکا را به من امانت داد. به پانسیونی که در آنجا اقامت داشتم برگشتم و خواندن مسخ را شروع کردم. همان خط اول تقریباً من را از تختخواب بیرون انداخت. خیلی شگفت‌زده شدم. خط اول این بود: «آن روز صبح وقتی گرگور سامسا از خواب‌های آشفته‌ای پرید، متوجه شد که در تختخوابش به یک حشره غول‌پیکر تبدیل‌شده است». وقتی این را خواندم با خودم فکر کردم که تا آن موقع نمی‌دانستم کسی اجازه دارد چنین چیزهایی را بنویسد. اگر می‌دانستم، نوشتن را خیلی پیش از آن آغاز کرده بودم؛ بنابراین بلافاصله به نوشتن داستان کوتاه مشغول شدم. داستان‌های کوتاه آن زمان من کاملاً خیالی هستند، چرا که آن‌ها را بر اساس تجربیات ادبی خودم می‌نوشتم و هنوز ارتباط میان ادبیات و زندگی را پیدا نکرده نبودم. داستان‌ها در ضمیمه ادبی روزنامه El Espectador در بوگوتا منتشر شد و در آن زمان به موفقیت خوبی هم دست یافت، شاید چون هیچ‌کس در کلمبیا داستان کوتاه خیالی نمی‌نوشت. چیزهایی که آن زمان می‌نوشتم بیشتر در مورد زندگی در حومه شهر و زندگی اجتماعی بود. وقتی اولین داستان کوتاه‌هایم را نوشتم، به من گفتند که داستان‌هایم متأثر از ادبیات جویس هستند.

آیا آن زمان جویس خوانده بودید؟

من تا آن روز هرگز آثار جویس را نخوانده بودم، به همین خاطر خواندن اولیس را شروع کردم. تنها نسخه اسپانیایی کتاب را که در دسترس بود خواندم. بعد از خواندن اولیس به زبان انگلیسی و همین‌طور ترجمه فرانسه بسیار خوب آن، متوجه شدم که نسخه اسپانیایی آن خیلی بد بوده است؛ اما چیزی یاد گرفتم که برایم در آیندهٔ نوشتنم بسیار مفید بود- یعنی تکنیک تک‌گویی درونی. بعدها این تکنیک را در آثار ویرجینیا وولف دیدم، نحوه استفاده او از این شیوه را بیشتر از جویس دوست دارم.

ممکن است بگویید اولین تأثیرپذیری شما از آثار چه کسانی بوده است؟

کسانی که واقعاً به من کمک کرد تا از آن نگرش خیالی خلاص شوم و به سمت داستان کوتاه‌های فعلی گرایش پیدا کنم، نویسندگان نسل گمشده آمریکایی بودند. دریافتم که ادبیات آن‌ها با زندگی ارتباط داشت، درحالی‌که داستان کوتاه‌های من این‌طور نبود. پس از آن، اتفاقی افتاد که در راستای شکل‌گیری این نگرش برای من اهمیت زیادی داشت. آن اتفاق، بوگوتازو بود؛ در نهم آوریل سال ۱۹۴۸، زمانی که یک رهبر سیاسی به نام گایتان به ضرب گلوله کشته شد و مردم بوگوتا با خشم دیوانه‌واری به خیابان ریختند. وقتی این خبر را شنیدم در پانسیون مشغول خوردن ناهار بودم. به سمت محل حادثه دویدم، اما همان لحظه گایتان را در یک تاکسی گذاشته و به بیمارستان منتقل کرده بودند. در راه بازگشت به پانسیون، دیدم که مردم به خیابان‌ها آمده و تظاهرات راه انداخته‌اند، فروشگاه‌ها را غارت می‌کردند و ساختمان‌ها را آتش می‌زدند. به آن‌ها پیوستم. آن شب فهمیدم که در چه جور کشوری زندگی می‌کنم و چه طور داستان کوتاه‌های من باید به این اوضاع مربوط شود. وقتی بعدها مجبور شدم به بارانکویلا در کارائیب برگردم، جایی که دوران کودکی‌ام را گذرانده بودم، دریافتم که آن روزها زندگی من چطور بوده است، فهمیدم و می‌خواستم درباره‌اش بنویسم.

حدود سال‌های ۱۹۵۰ یا ۵۱ اتفاق دیگری رخ داد که گرایش‌های ادبی من را تحت تأثیر قرار داد. مادرم از من خواست تا همراه او به آراکاتاکا، محل تولدم، بروم تا خانه‌ای که سال‌های اول زندگی‌ام را در آنجا گذرانده بودم، بفروشم. اول که آنجا رسیدم، کاملاً شوکه شدم. چون آن زمان بیست‌ودو سال داشتم و از هشت‌سالگی آنجا نرفته بودم. درواقع چیزی تغییر نکرده بود، اما حس کردم که دیگر روستا را تماشا نمی‌کنم، بلکه در حال تجربه آن هستم؛ طوری‌که انگار دارم آن را می‌خوانم. انگار هر چیزی می‌دیدم قبلاً نوشته‌شده بود و همه کاری که باید انجام می‌دادم این بود که بنشینم و آنچه را که از قبل وجود داشت و من مشغول خواندنش بودم کپی کنم. برای عملی شدن اهداف، همه‌چیز باید در ادبیات حلول پیدا کند: خانه‌ها، مردم و خاطرات. مطمئن نیستم تا آن زمان فاکنر خوانده بودم یا خیر، اما حالا می‌دانم که فقط با تکنیک فاکنر قادر بودم آنچه را می‌دیدم بنویسم. فضا، ویرانی و گرمای روستا تقریباً همان چیزی بود که در آثار فاکنر احساس می‌شد. این منطقه مخصوص کشت و پرورش موز بود و بسیاری از ساکنان آن آمریکایی‌های شرکت‌های میوه بودند و این‌ها همگی فضایی را القا می‌کرد که مشابه آن را به‌نوعی در آثار نویسندگان ایالت‌های جنوبی امریکا تجربه کرده بودم. منتقدان اغلب از نفوذ ادبی فاکنر بر آثار من حرف می‌زنند، اما من این را تصادفی می‌دانم: من به‌سادگی توانستم مسائلی را که باید به آن پرداخت بیابم، به شیوه‌ای که شبیه روش برخورد فاکنر با مسئله‌های مشابه بود.
پس از بازگشت از آن سفر اولین رمانم، طوفان برگ را نوشتم. درواقع اتفاقی که در سفر به آراکاتاکا برایم افتاد این بود که متوجه شدم هر آنچه در دوران کودکی‌ام رخ داده بود ارزش ادبی داشته و آن زمان فقط داشتم آن‌ها را پروبال می‌دادم. از لحظه‌ای که طوفان برگ را نوشتم، متوجه شدم که می‌خواهم یک نویسنده باشم و هیچ‌کس نمی‌توانست مانعم شود و تنها چیزی که بر عهده داشتم این بود که سعی کنم بهترین نویسنده جهان شوم. این مربوط به سال ۱۹۵۳ بود، اما رؤیای من محقق نشد تا اینکه در سال ۱۹۶۷ بعد از نوشتن پنج کتاب از هشت کتابم برای اولین بار حق تألیف دریافت کردم.

آن زمان برای چه کسانی می‌نوشتید؟ مخاطب شما چه کسانی بودند؟

طوفان برگ را برای دوستانم که به من کمک کردند و کتاب‌هایشان را در اختیارم گذاشتند و برای کارهایم اشتیاق داشتند، نوشتم. اساساً فکر می‌کنم شما معمولاً به خاطر کسی می‌نویسید. وقتی مشغول نوشتن هستم، خوب می‌دانم که این دوستم خوشش خواهد آمد و یا آن دوست دیگرم فلان پاراگراف یا فلان فصل را خواهد پسندید، همیشه به افراد مشخصی فکر می‌کنم. خلاصه اینکه همه کتاب‌ها برای دوستانتان نوشته شده‌اند. مشکلی که بعد از نوشتن صدسال تنهایی پیش آمد، این بود که دیگر نمی‌دانستم برای کدام یک از آن میلیون‌ها نفر خواننده می‌نویسم؛ این ناراحتم می‌کرد و مانع بروز احساساتم می‌شد. مثل این است که یک‌میلیون چشم به شما نگاه می‌کنند و شما واقعاً نمی‌دانید آن‌ها به چه فکر می‌کنند.

شیوه جستجوی یک سبک مشخص پس از طوفان برگ و پیش از صدسال تنهایی را چطور توصیف می‌کنید؟

بعد از نوشتن طوفان برگ، متوجه شدم که نوشتن درباره روستا و دوران کودکی‌ام درواقع نوعی فرار از مواجهه و نوشتن در مورد واقعیت سیاسی کشورم بود. به‌غلط، فکر می‌کردم که به‌جای مقابله با مسائل سیاسی که در جریان بود، دارم خودم را پشت نوعی نوستالژی پنهان می‌کنم. این مربوط به دوره‌ای بود که درباره رابطه میان ادبیات و سیاست خیلی بحث می‌شد. تمام تلاش خودم را کردم تا شکاف میان این دو را از بین ببرم. پیش از آن تحت تأثیر فاکنر بودم، در آن زمان داستان‌های کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد، ساعت شوم و تشییع‌جنازه مادربزرگ را نوشتم که همگی تقریباً در یک‌زمان نوشته شدند و در موارد زیادی با هم اشتراک داشتند. این داستان‌ها در روستایی غیر از محل قصه طوفان برگ و صدسال تنهایی اتفاق می‌افتند. روستایی است که در آن هیچ جادویی وجود ندارد و ادبیات روزنامه‌نگاری دارد؛ اما وقتی ساعت شوم را به پایان رساندم، فهمیدم که باز هم همه دیدگاه‌هایم اشتباه بودند. به این نتیجه رسیدم که درواقع نوشته‌های من در مورد دوران کودکی‌ام سیاسی‌تر بودند و بیشتر از آنچه فکر می‌کردم به واقعیت کشورم پرداخته بودم. بعد از ساعت شوم تا پنج سال چیزی ننوشتم. از آنچه که همیشه می‌خواستم انجام دهم ایده‌ای در ذهن داشتم، اما یک چیزی کم بود و من نمی‌دانستم آن چیست تا اینکه یک روز لحن درست را کشف کردم -همان لحنی که نهایتاً در صدسال تنهایی آن را به کار بردم. آن لحن بر مبنای شیوه داستان تعریف کردن مادربزرگم بود. او هر چیز را طوری تعریف می‌کرد که ماورایی و خارق‌العاده به نظر برسد، اما آن‌ها را با لحنی کاملاً طبیعی می‌گفت. وقتی بالاخره لحنی را که قرار بود استفاده کنم یافتم، هجده ماه نشستم و هر روز کار کردم.

در مورد کشوری بگویید که در ازای بدهی‌های خارجی‌اش دریایش را می‌دهد، مانند آنچه در پاییز پدرسالار اتفاق می‌افتد.

بله اما این در واقعیت اتفاق افتاده است. این واقعه در گذشته رخ داده و در آینده بیشتر از این هم شاهدش خواهیم بود. پاییز پدرسالار یک کتاب کاملاً تاریخی است. یافتن احتمالات خارج از حقایقِ واقعی کار روزنامه‌نگار و رمان‌نویس است، البته رسالت پیامبران هم همین است. مسئله اینجاست که بسیاری از مردم فکر می‌کنند من نویسنده داستان‌های خارق‌العاده و خیالی‌ام، در حالی که من شخصاً بسیار واقع‌گرا هستم و چیزی را می‌نویسم که باور دارم رئالیسم سوسیالیستی درست است.

آیا منظورتان اتوپیایی است؟

مطمئن نیستم که واژه اتوپیا به معنی واقعی است یا آرمانی؛ اما به نظر من واقعی است.

آیا شخصیت‌های پاییز پدرسالار، مثلاً دیکتاتور، بر اساس آدم‌های واقعی نوشته شده‌اند؟ به نظر می‌رسد شباهت‌هایی میان فرانکو، پرون و تریجیلو وجود دارد.

در هر رمان، شخصیت‌پردازی به‌نوعی یک کولاژ است: کولاژی از شخصیت افراد مختلفی که می‌شناسید، یا درباره آن‌ها شنیده یا خوانده‌اید. من هر آنچه را که می‌توانستم در مورد دیکتاتورهای امریکای لاتین در قرن اخیر و اوایل قرن حاضر خواندم. همچنین با افراد بسیاری که تحت حاکمیت دیکتاتورها زندگی کرده بودند، صحبت کردم. این کار را دست‌کم ده سال انجام دادم. وقتی ایده روشنی از شخصیت‌ها به دست آوردم، سعی کردم تمام آنچه خوانده‌ام و شنیده‌ام را فراموش کنم، طوری که بتوانم خلق کنم، بدون اینکه از موقعیت‌هایی که در زندگی واقعی رخ داده بودند استفاده کنم. جایی متوجه شدم که من در هیچ برهه از زندگی‌ام تحت سلطه استبداد زندگی نکرده بودم، بنابراین فکر کردم اگر این کتاب را به اسپانیا می‌نوشتم، می‌توانستم بفهمم که زندگی در یک حکومت مستبد چطور خواهد بود؛ اما دریافتم که جو اسپانیا تحت حکومت فرانکو نسبت به حکومت استبدادی کارائیبی خیلی متفاوت بوده است. به همین خاطر کتاب تا یک سال به‌نوعی توقیف بود. چیزی ازقلم‌افتاده بود و من مطمئن نبودم آن چیز چیست. بلافاصله به این نتیجه رسیدم که بهترین راه بازگشت به فضای کارائیب است؛ بنابراین همگی به بارانکیلا در کلمبیا برگشتیم. آن زمان بیانیه‌ای خطاب به روزنامه‌نگاران نوشتم که آن‌ها فکر کردند یک شوخی است. در آن بیانیه گفتم می‌خواستم برگردم چون بوی میوه گواوا را از فراموش کرده بودم. در حقیقت، این چیزی بود که برای به اتمام رساندن کتابم واقعاً نیاز داشتم. به منطقه کارائیب سفر کردم. همان‌طور که از یک جزیره به جزیره دیگر می‌رفتم، رفته‌رفته عناصری را که کتابم کم داشت پیدا کردم...

شما اغلب در آثارتان از مضمون تنهایی قدرت استفاده می‌کنید.

هر چه قدرتمندتر باشید، فهمیدن اینکه چه کسی به شما دروغ می‌گوید و چه کسی دروغ نمی‌گوید، دشوارتر می‌شود. وقتی به قدرت مطلق برسید، دیگر هیچ ارتباطی با واقعیت نخواهید داشت و این بدترین نوع تنهایی است که می‌تواند وجود داشته باشد. یک فرد بسیار قدرتمند، یک دیکتاتور، توسط لذت‌ها و مردمی که تنها هدفشان دورنگه داشتن او از واقعیت است محاصره‌شده است؛ همه برای ایزوله کردن او دست‌به‌دست هم می‌دهند.

آیا تاکنون رؤیاها به‌عنوان یک منبع الهام‌بخش برایتان اهمیت داشته‌اند؟

اوایل خیلی به آن‌ها توجه می‌کردم؛ اما بعد متوجه شدم که زندگی خودش بزرگ‌ترین منبع الهام است و اینکه رؤیاها تنها بخش بسیار کوچکی از یک جریان پرسرعت‌اند که زندگی نام دارد. چیزی که در مورد نوشتن من بسیار درست است این است که من خیلی به مفاهیم مختلف رؤیاها و تفسیر آن‌ها علاقه‌مندم. به‌طورکلی من رؤیاها را به‌عنوان بخشی از زندگی می‌دانم، اما معتقدم واقعیت خیلی غنی‌تر است. ممکن است رؤیاهای من خیلی بی‌اهمیت باشند.

نظرتان در مورد مترجم‌ها چیست؟

من مترجمان را به‌شدت تحسین می‌کنم، به‌غیراز آن‌هایی که از پانویس استفاده می‌کنند. آن‌ها همیشه سعی می‌کنند چیزی را به مخاطب توضیح دهند که ممکن است منظور نویسنده نبوده باشد. وقتی برای متنی پانویس آورده می‌شود، خواننده مجبور است با آن کنار بیاید. ترجمه کار بسیار دشواری است، پاداشی ندارد و حق‌الزحمه‌اش هم خیلی کمی است. ترجمه خوب همواره یک خلق دوباره در زبانی دیگر است. به همین دلیل است که ارادت خاصی به گریگوری راباسا دارم. کتاب‌های من به بیست‌ویک زبان دنیا ترجمه شده‌اند و راباسا تنها مترجمی است که هرگز برای شفاف شدن متن از پانویس استفاده نکرده. من فکر می‌کنم به لطف او کارهای من به‌طور کامل مجدداً به زبان انگلیسی خلق شده‌اند. بخش‌هایی از کتاب هست که ترجمه واژه‌به‌واژه آن خیلی سخت می‌شود. چیزی که از خواندن ترجمه این کتاب‌ها حس می‌شود، این است که مترجم کتاب را خوانده و سپس آن را بر مبنای آنچه به یاد می‌آورده، بازنویسی کرده است. به همین دلیل است که من مترجم‌ها را تحسین می‌کنم. آن‌ها بیشتر شهودی‌اند تا اینکه بخواهند ذهن‌گرا باشند. نه‌تنها مبلغی که ناشران به آن‌ها پرداخت می‌کنند خیلی ناچیز است، بلکه نتیجه کارشان هم به‌عنوان یک خلق ادبی دیده نمی‌شود. کتاب‌هایی وجود دارد که دوست داشتم آن‌ها را به اسپانیایی ترجمه کنم، اما این کار به‌اندازه نوشتن کتاب‌های خودم زحمت دارد و در قبالش دستمزد کافی هم برای گذران زندگی‌ام دریافت نخواهم کرد.

دوست داشتید چه کاری را ترجمه می‌کردید؟

همه آثار آندره مالرو. دوست داشتم کنراد و سنت اگزوپری را هم ترجمه می‌کردم. گاهی وقتی کتابی را می‌خوانم احساس می‌کنم دلم می‌خواهد آن را ترجمه کنم. به‌استثنای شاهکارهای بزرگ، ترجیح می‌دهم ترجمه متوسط یک کتاب را بخوانم تا اینکه بخواهم به زبان‌اصلی با آن ارتباط برقرار کنم. هرگز خواندن یک کتاب به زبان دیگر برایم راحت نبوده است، چون تنها زبانی که با عمق احساساتم درک می‌کنم اسپانیایی است. بااین‌همه، می‌توانم به ایتالیایی و فرانسوی صحبت کنم و این‌قدر انگلیسی بلد هستم که بیست سال است هر هفته با مجله Time خودم را مسموم می‌کنم.

آیا در حال حاضر مکزیک را خانه خود می‌دانید؟ آیا خودتان را عضوی از دیگر جوامع بزرگ‌تر نویسندگان می‌دانید؟

به‌طورکلی، فقط به‌صرف اینکه کسانی نویسنده یا هنرمند هستند، دوست نویسندگان و هنرمندان نمی‌شوم. من دوستان بسیاری با حرفه‌های مختلف دارم که در میان آن‌ها نویسندگان و هنرمندان هم هستند. عموماً احساس می‌کنم که من بومی تمام کشورهای امریکای لاتین هستم نه جای دیگر. اهالی امریکای لاتین فکر می‌کنند اسپانیا تنها کشوری است که در آن با ما به‌خوبی رفتار می‌شود، اما من شخصاً احساس نمی‌کنم که به آنجا تعلق دارم. برای من مرزها و خط‌کشی‌ها در امریکای لاتین بی‌معناست. هرچند من از تفاوت‌هایی که در یک کشور نسبت به کشور دیگر وجود دارد آگاهم، اما در ذهنم و در قلبم همه آن‌ها را یکی می‌دانم. منطقه کارائیب جایی است که در آن واقعاً احساس خانه بودن را دارم، فرقی ندارد که کارائیب فرانسوی، هلندی و یا انگلیسی باشد. همیشه این مسئله من را تحت تأثیر قرار می‌داد که هنگام سوار شدن به هواپیما در باراکیلا، خانم سیاه‌پوستی با لباس آبی پاسپورتم را مهر می‌زد و وقتی که در جامائیکا از هواپیما پیاده می‌شدم، باز هم خانم سیاه‌پوستی با لباس آبی پاسپورتم را مهر می‌زد، اما به زبان انگلیسی. به اعتقاد من، زبان نمی‌تواند تفاوت زیادی ایجاد کند؛ اما من در هر جای دیگری از جهان حس یک خارجی را دارم و همین موضوع احساس امنیت را از من می‌گیرد. این یک احساس شخصی است، اما همیشه در سفر این را تجربه کرده‌ام.

به نظر شما انقلاب کوبا چه تأثیراتی بر ادبیات امریکای لاتین داشت؟

تا امروز که منفی بوده است. بسیاری از نویسندگانی که فکر می‌کنند از نظر سیاسی متعهد هستند، احساس می‌کنند ملزم به نوشتن داستان‌هایی هستند درباره نه آنچه می‌خواهند، بلکه درباره آنچه فکر می‌کنند باید بخواهند. نتیجه این موضوع نوعی ادبیات محاسبه‌شده است که هیچ‌چیزی برای تجربه و یا شهود ندارد. دلیل اصلی‌اش این است که در برابر نفوذ فرهنگی کوبا در امریکای لاتین خیلی جنگ شده است. در خودِ کوبا، این روند هنوز به نقطه‌ای نرسیده که پذیرای ظهور شکل جدیدی از ادبیات یا هنر باشد. این چیزی است که به زمان نیاز دارد. اهمیت اصلی فرهنگی کوبا در امریکای لاتین در این بوده است که بتواند مانند پلی شرایط گذار ادبیات امریکای لاتین را از وضعیتی که سال‌ها در آن بوده فراهم کند. به‌عبارت‌دیگر، رونق ادبیات امریکای لاتین در ایالات‌متحده ناشی از انقلاب کوبا است. همه نویسندگان امریکای لاتینِ آن نسل بیست سال بود که می‌نوشتند، اما ناشران اروپایی و آمریکایی علاقه چندانی به کار آن‌ها نشان نمی‌دادند. وقتی انقلاب کوبا سرگرفت، ناگهان همه به کوبا و امریکای لاتین علاقه‌مند شدند. امریکای لاتین مُد شد. فهمیدند که در ادبیات امریکای لاتین رمان‌هایی وجود دارد که ارزش ترجمه شدن به دیگر زبان‌های دیگر دنیا را دارند. مسئله غم‌انگیز این است که استعمار فرهنگی در امریکای لاتین آن‌قدر بد است که قبل از توجه خارجی‌ها به ادبیات امریکای لاتین غیرممکن بود بتوانید مردم امریکای لاتین را متقاعد کنید که شما رمان‌های ادبیات شما خیلی خوبی دارید.

آیا نویسندگان کمتر شناخته‌شده دیگری در امریکای لاتین هستند که شما تحسینشان کنید؟

شک دارم در حال حاضر چنین نویسندگانی وجود داشته باشند. یکی از بهترین اثرات جانبی رونق نویسندگی در آمریکای لاتین این است که ناشران همیشه مراقب‌اند تا مطمئن شوند که کورتازار جدیدی را از قلم نینداخته باشند. متأسفانه بسیاری از نویسندگان جوان بیشتر به فکر شهرت هستند تا کار خودشان. یک استاد فرانسوی در دانشگاه تولوز هست که در مورد ادبیات امریکای لاتین می‌نویسد؛ بسیاری از نویسندگان جوان به او نامه نوشتند و گفتند که زیاد درباره من ننویسد، چون من دیگر به این کارها احتیاجی ندارم، اما دیگران نیاز دارند؛ اما چیزی که آن‌ها فراموش می‌کنند این است که وقتی من سن آن‌ها بودم، منتقدان چیزی درباره من نمی‌نوشتند، بلکه بیشتر از میگل آنخل آستوریاس می‌گفتند. نکته‌ای که قصد دارم به آن اشاره کنم این است که این نویسندگان به‌جای اینکه روی نوشتنشان کار کنند، دارند برای منتقدان می‌نویسند و با این کار فقط وقتشان را هدر می‌دهند. نوشتن خیلی مهم‌تر از این است که درباره شما نوشته شود. چیزی که فکر می‌کنم در مورد زندگی حرفه‌ای ادبی من بسیار اهمیت داشت این بود که تا چهل‌سالگی‌ام، حتی یک سنت هم حق امتیاز نگرفتم، با اینکه پنج کتاب از من منتشرشده بود.

چرا شما فکر می‌کنید که شهرت برای یک نویسنده ویرانگر است؟

در درجه اول به این دلیل که به زندگی خصوصی‌اش هجوم می‌برد. زمانی را که می‌توانید با دوستانتان بگذرانید یا صرف کارتان کنید از شما می‌گیرد. شهرت شما را از جهان واقعی منزوی می‌کند. یک نویسنده مشهور که می‌خواهد به نوشتن ادامه دهد، باید همواره از خودش در برابر شهرت دفاع کند. دلم نمی‌خواهد این حرف را بگویم، چون به نظر می‌رسد صادقانه نباشد، اما واقعاً دوست داشتم کتاب‌هایم بعد از مرگم منتشر می‌شد، به‌این‌ترتیب لازم نبود وارد کسب‌وکار شهرت و نویسنده نامدار بودن شوم. در مورد من، تنها مزیت شهرت این است که توانسته‌ام از آن استفاده سیاسی کنم. در غیر این صورت، این اتفاق خیلی ناخوشایند است. مشکل این است که شما بیست‌وچهارساعته مشهور هستید و نمی‌توانید بگویید «خب تا فردا مشهور نخواهم بود» و یا یک دکمه را فشار دهید و بگویید: «نمی‌خواهم از این لحظه به بعد معروف باشم.»

فکر می‌کنید چرا صدسال تنهایی این‌طور سروصدا کرد؟

هیچ نظری ندارم، چون اساساً منتقد خوبی برای آثارم نیستم. یکی از شایع‌ترین توضیحاتی که در این مورد شنیده‌ام این است که این کتاب در مورد زندگی خصوصی مردم امریکای لاتین، رمانی است که از دلِ این مردم برخاسته است. این تفسیر باعث شگفتی من شد، زیرا در اولین اقدامم برای نگارش کتاب قرار بود عنوان آن، خانه باشد. می‌خواستم کل داستان در داخل خانه شکل بگیرد و درباره هر چیزی خارج از آن هم فقط در حد تأثیرش بر خانه پرداخته شود. بعدها از عنوان خانه صرف‌نظر کردم، اما وقتی قصه به شهر ماکوندا می‌رسد، دیگر دورتر از آن نمی‌رود. توضیح دیگری که شنیده‌ام این است که هر خواننده می‌تواند یکی از شخصیت‌های کتاب را که کتاب می‌خواهد انتخاب کرده و از آنِ خود کند. دوست ندارم کتاب به فیلم تبدیل شود، چون در آن صورت بینندهٔ فیلم چهره‌ای را می‌بیند که ممکن است تصور نکرده باشد.

کتابی را که این روزها در مورد کوبا می‌نویسید چطور توصیف می‌کنید؟


درواقع، این کتاب مثل یک مقاله طولانی در روزنامه در مورد زندگی در خانه‌های کوبا است، اینکه آن‌ها چگونه توانسته‌اند با همه کمبودها زندگی کنند. چیزی که در طول سفرهای فراوان من به کوبا در دو سال گذشته به‌شدت مرا به فکر فروبرد این بود که با محاصره اقتصادی در کوبا یک نوع «فرهنگِ ضرورت» به وجود آمده است، یک موقعیت اجتماعی که در آن مردم باید با نبود بعضی چیزها کنار بیایند. چیزی که واقعاً برایم جالب است این است چگونه محاصره اقتصادی در کوبا به تغییر ذهنیت مردم کمک کرده است. همواره در جهان بین یک جامعه ضدمصرفی و بیشتر جوامع مصرف‌گرا محل نزاع و درگیری است. فکر کردم به‌جای اینکه این نوشته‌ها یک کار ساده و نسبتاً کوتاه روزنامه‌نگاری باشد، بهتر است یک کتاب طولانی و پیچیده باشد؛ اما این واقعاً مهم نیست، چون همه کتاب‌های من این‌طور شکل گرفته‌اند. به‌علاوه، این کتاب با بیان حقایق تاریخی ثابت خواهد کرد که دنیای واقعی در کارائیب به‌اندازه داستان‌های صدسال تنهایی است خارق‌العاده است.

آیا اکنون پروژه‌های در دست اقدام دارید که در مورد آن صحبت کنید؟

اکنون یقین دارم که می‌خواهم مهم‌ترین کتاب زندگی‌ام را بنویسم، اما نمی‌دانم چه کتابی و چه زمانی. وقتی چنین حسی پیدا می‌کنم- مثل حالا که چند وقتی است پیدا کرده‌ام- خیلی آرام می‌مانم، طوری که اگر موعدش رسید بتوانم شکارش کنم.
۷ فروردین ۱۳۹۵

  • داستان
  • معرفی / بررسی کتاب
  • مرور آثار یک نویسنده
  • برنده جایزه
  • پرفروش
  • نویسنده

فایل های مصاحبه