فیلتر مقالات

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مقالات

لوپه د وگا؛ نمایش‌نامه‌نویس بزرگ

لوپه د وگا؛ نمایش‌نامه‌نویس بزرگ

نویسنده : گروه آسمان

لوپه د وگا: 1562-1625

در آن عصر پرشور، تعداد درام‌نویسان به اندازه‌ی شاعران بود. تا این زمان، همچنان که در انگلستان مرسوم بود، صحنه را بی‌مطالعه می‌ساختند و بازیگران تهی‌دست در شهرها گردش می‌کردند. دستگاه تفتیش افکار که می‌خواست از هرزگی کمدی‌های آن‌ها بکاهد، همه‌ی نمایش‌نامه‌ها را ممنوع کرده بود. هنگامی که مادرید به پایتختی انتخاب شد، دو گروه از بازیگران از پادشاه اجازه گرفتند که برای همیشه در این شهر باقی بمانند. پس از این جریان، کلیسا از مخالفت خود با آن‌ها دست برداشت و دو تماشاخانه به نام‌های «تماشاخانه‌ی صلیب» و «تماشاخانه‌ی انضباط» ساخته شدند. این دو نام به‌خوبی مشخصه‌ی وفاداری و قدرت اسپانیاست. تا سال 1602 نیز تماشاخانه‌هایی در والانس، سویل، بارسلون، گرانادا، تولدو و والیادولیذ تاسیس یافتند. در سال 1632 هزاران بازیگر در مادرید و هفتادوشش درام‌نویس در کاستیل وجود داشتند. حتی خیاطان، پیشه‌وران و چوپانان درام می‌نوشتند. در سال 1800، در اسپانیا سی هزار نمایش‌نامه‌ی مختلف نوشته شد. هیچ کشوری در جهان، حتی انگلستان در عصر ملکه الیزابت تا این اندازه از لحاظ نمایش‌نامه‌نویسی ذوق و شوق نداشت.
نمایشنامه‌ها قبلاً در حیاط روی صحنه می‌آمدند و در اطراف حیاط نیز خانه‌ها و جایگاه‌های موقت دیده می‌شدند اما در این تاریخ، تماشاخانه‌های ثابت ساختند. در آن تعدادی صندلی گذاشتند، جاهای ویژه (لژ) درست کردند و در وسط، صحنه‌ای مدور قرار دادند. لباس‌ها به سبک اسپانیایی بود و توجهی به زمان و مکان نمایش‌نامه نداشتند. تماشاگران از هر طبقه‌ای می‌آمدند. زنان نیز در تماشاخانه‌ها حضور می‌یافتند، ولی در قسمت مخصوصی می‌نشستند و صورت خود را با تور می‌پوشاندند.
زندگی بازیگران بین جشن و گرسنگی می‌گذشت، ناایمنی و ضعف روحی ملازم زندگی ایشان بود و فقر و آوارگی خود را با آمیزش جنسی و امید فراموش می‌کردند. چند تن از بازیگران مرد شهرت زیادی کسب کردند و به نام رسیدند. این عده در حالی که شمشیرها و سبیل‌های خود را مرتب می‌کردند، در خیابان‌های مادرید رژه می‌رفتند و بعضی از زنان خواننده به افتخار همبستری پادشاه مفتخر می‌شدند.
سلطان صحنه‌ی نمایش در اسپانیا لوپه د وگا بود. در سال 1647، دستگاه تفتیش افکار مجبور شد از انتشار کلمه شهادتی که بدین مضمون بود، جلوگیری کند: «من به لوپه د وگای متعال، شاعر زمین و آسمان، ایمان دارم». شاید هیچ شاعری در زمان خود تا آن اندازه شهرت و معروفیت کسب نکرده باشد. البته دشواری ترجمه‌ی شعر باعث شده است که این شاعر بیشتر در اسپانیا مشهور باشد. با وجود این، نمایش‌نامه‌های او را در عصر خودش در ناپل، رم و میلان به زبان اسپانیایی عرضه می‌شدند و در فرانسه و ایتالیا برای جلب مشتری نمایش‌نامه‌های دیگران را به او نسبت می‌دادند.
لوپه د وگا دو سال پیش از شکسپیر در خانواده‌ای فقیر ولی- طبق عقیده‌ی عده‌ای- نجیب به دنیا آمد. در چهارده‌سالگی از خانه و مدرسه گریخت و وارد ارتش شد و در آسور، در نبردهای خونینی شرکت جست. در این اثنا عاشق شد، ولی خود را با زخمهای مختصری از معرکه نجات داد. سپس هجویه‌هایی در ذم معشوق ساخت و به اتهام افترا گرفتار آمد و از مادرید تبعید شد. بعد از بازگشت به آن شهر، با ایزابل د اوربینا فراری شد. با او ازدواج کرد، دوباره تعقیب شد. برای رهایی از چنگ قانون به جهازات شکست‌ناپذیر پیوست و شکست ناوگان اسپانیا را در نبرد با کشتی‌های انگلیسی مشاهده کرد. برادرش که در این نبرد زخمی شده بود، در آغوش او درگذشت. مرگ زنش او را از سایر گرفتاری‌ها نجات داد. سپس از میکائلا د لوخان که بازیگر معروفی بود، صاحب دو فرزند شد. دوباره ازدواج کرد. به خدمت دستگاه تفتیش افکار درآمد. زن دوم خود را از دست داد، کشیش شد و به زن‌های تازه‌ای دل باخت.
اسپانیایی‌ها عشق‌بازی‌های او را به خاطر نمایش‌نامه‌هایش می‌بخشیدند. لوپه د وگا در حدود هزاروهشتصد نمایش‌نامه نوشت و این علاوه بر چهارصد نمایش‌نامه‌ای است که در مورد جشن‌های مذهبی به رشته‌ی تحریر درآورد. می‌گویند که ده نمایش‌نامه در یک هفته و یک نمایش‌نامه پیش از صبحانه می‌نوشت. سروانتس از برابر این «بهمن» می‌گریخت و او را «جانور مهیب طبیعت» می‌نامید. خود لوپه د وگا نوعی کمدیا دل/آرته بود، بی‌اندیشه چیز می‌نوشت و چون بدون دقت آن همه اثر به وجود می‌آورد، ادعایی در مورد هنر و فلسفه نداشت. در کتاب فن جدید کمدی‌سازی اعتراف کرده است که آثار خود را برای کسب معاش نوشته و بدین ترتیب آن‌ها را بر طبق ذوق و سلیقه عوام ساخته است. اگر به سبب اقدامات ناشران دزد نبود که تنی چند از مردان قوی حافظه را برای شنیدن نمایش‌نامه‌های او به تماشاخانه می‌فرستادند، او هرگز حاضر به انتشار نمایش‌نامه‌های خود نمی‌شد. این مردان پس از سه بار شنیدن یک نمایش‌نامه می‌توانستند آن را از بر بخوانند و نسخه‌ی مغلوطی از آن را به ناشرانی بدهند که پولی به مولف نمی‌پرداختند. روزی بازیگران دسته‌ی او حاضر نشدند که به کار خود ادامه دهند، مگر آن که مرد قوی حافظه‌ای که در میان آن‌ها بود، اخراج شود. به عقیده‌ی آن‌ها، انتشار نمایش‌نامه‌ها ممکن بود از تعداد تماشاگران بکاهد؛ اما لوپه د وگا با علاقه‌ای خاص داستان‌های عاشقانه‌ی خود را که همگی شیرین ولی متوسط بودند، منتشر می‌کرد. بعضی از این داستان‌ها عبارتند از آرکادیا، سان ایسدرو، لا دوروتئا.
در همه‌ی این داستان‌ها موضوع اصلی یکسان است. اشخاص داستان به‌ندرت مورد مطالعه‌ی دقیق قرار می‌گیرند و درباره‌ی این داستان‌ها همان موضوعی را که ثورو راجع به روزنامه‌ها اظهار داشت می‌توان گفت: اگر نام‌ها و تاریخ‌ها را تغییر دهید، محتویات آن‌ها همیشه یکسانند. داستان تقریباً همیشه بر دو محور می‌گردد؛ جنبه‌ی شرافت و این مسئله که چه کسی باید شب را با خانم بگذراند. مردم از شنیدن قصه‌هایی بر اساس موضوع دوم هرگز خسته نمی‌شدند؛ زیرا خود هرگز اجازه‌ی کاری را نداشتند. ضمناً از مطایبات اتفاقی و مکالمات با روح و اشعار غنایی که بر زبان زیبا و مردان دلیر جاری بود لذت می‌بردند. علاقه به داستان‌های عاشقانه که هرگز از میان نرفته بود، در نتیجه داستان‌های عاشقانه‌ی اسپانیایی شدیدتر می‌شد. مشهورترین نمایش‌نامه‌ی لوپه د وگا ستاره‌ی سویل نام دارد. سانچو دلیر، پادشاه کاستیل، به سویل می‌آید و زیبایی کوچه‌های آن را می‌ستاید ولی از مشاور خود آریاس می‌خواهد که درباره‌ی زنان آن شهر به تفصیل مطالبی برای او بگوید.
« آریاس: پادشاه و زنان که دارای زیبایی آسمانی‌اند، چرا که نامی از آن‌ها به میان نمی‌آوری ... بگو ببینم آیا در پرتو چنین درخششی آتش نگرفته‌ای آریاس: خانم دونالئونور د ربرا عین آسمان بود. چون در چهره‌ی او نور خوشید می‌درخشید.
پادشاه: ولی او خیلی رنگ‌پریده است. ... من خورشید سوزانی می‌خواهم، نه خورشیدی منجمدکننده.
آریاس: کسی که گل به طرف شما پرت می‌کرد، خانم منسیا کورونل است.
پادشاه: زن خوشگلی است، ولی زیباتر از او هم دیده‌ام. در آنجا کسی را دیدم که سر تا پا ملاحت بود و تو اسمی از او به میان نیاوردی. این زن کیست که توجه مرا از روی بالکن به خود جلب کرد و من کلاهم را برایش از سر برداشتم. این زن که بود که چشمانش مثل یوپیتر صاعقه پرتاب می‌کرد و اشعه‌ی مرگبارش را به قلبم می‌زد
آریاس: اسمش خانم دوناستلا تابرا است و مردم سویل از راه احترام او را ستاره‌ی خود می‌دانند.
پادشاه: باید او را خورشید خود بدانند. ... ستاره بختم مرا به سویل آورد. ... دون آریاس، چه راهی میتوانی پیدا کنی که من او را ببینم و با او حرف بزنم عجب دیداری که عمق وجودم را مشتعل کرده است.»
اما ستلا شیفته‌ی سانچو اورتیث است و در کمال خشم پیشنهاد آریاس را، مبنی بر آن که حق تقدم با پادشاه است، رد می‌کند. آریاس به خدمتکار ستلا رشوه می‌دهد تا پادشاه را به اطاق بانوی خود ببرد. بوستوس، برادر فداکار ستلا، درست به موقع سر میرسد و جلوی پادشاه را می‌گیرد و می‌خواهد او را بکشد، ولی از مقام سلطنت دچار ترس و رعب می‌شود و پادشاه را که خوار و خفیف شده ولی آسیب ندیده است، رها می‌کند. یک ساعت بعد، پادشاه برفراز دیوار قصر خود جسد خدمتکاری را که رشوه قبول کرده بود، می‌بیند. سپس کسی را به سراغ اورتیث می‌فرستد و از او می‌پرسد که آیا وفاداری و صداقت او نسبت به پادشاه حد و حصری دارد یا نه و در جواب پاسخی رضایت‌بخش و غرورآمیز می‌شنود و از او می‌خواهد که بوستوس را بکشد. اورتیث با بوستوس مقابل می‌شود، پیغام ستلا را مبنی بر آن که او را دوست می‌دارد و خواستگاری او را می‌پذیرد، ‌می‌شنود. از بوستوس سپاسگزاری می‌کند، او را می‌کشد و تقریباً دچار حالتی جنون‌آمیز می‌شود. پادشاه که از شورش مردم بیم دارد، این حقیقت را که قتل به دستور او صورت گرفته است، پنهان می‌کند. اورتیث دستگیر می‌شود و نزدیک است اعدام شود که ستلا به طریقی او را آزاد می‌کند؛ اما داستان دارای پایان خوشی نیست. دو عاشق تصدیق می‌کنند که آن قتل، عشق آن‌ها را برای همیشه زهرآلود کرده است.
لوپه د وگا پس از آن که هزار نمایش‌نامه نوشت، محبوب و معبود مردم مادرید شد و شریف و وضیع لب به تمجید و تحسین او گشودند. پاپ او را در حلقه‌ی شهسواران مهمان‌نواز درآورد و درجه‌ی اجتهاد در علوم الهی داد. هنگامی که لوپه د وگا در کوچه راه می‌رفت، گروهی از دوستدارانش دور او حلقه می‌زدند. زنان و کودکان او را می‌بوسیدند و از او تبرک می‌خواستند. اسم او را روی اسب‌ها و خربزه‌ها و سیگارها می‌گذاشتند. یکی از منتقدان که از کار او عیب‌جویی کرده بود، وحشت داشت که به دست سرسپردگان شاعر به قتل برسد.
با وجود این، لوپه د وگا احساس خوشبختی نمی‌کرد. وی اگر چه در نتیجه‌ی نوشتن نمایش‌نامه پول خوبی به دست می‌آورد، همه آن را خرج می‌کرد. و بعد از آن همه موفقیت فقیر بود و مجبور شد از فیلیپ چهارم استمداد کند. پادشاه هم با آن که ورشکست شده بود، مبلغ قابل ملاحظه‌ای برای او فرستاد؛ اما سرنوشت فرزندانش بیشتر باعث پریشانی او شد. دخترش مارسلا در زمره‌‌ راهبه‌ها درآمد. پسرش لوپه به نیروی دریایی پیوست و در دریا غرق شد و دختر دیگرش آنتونیا با مردی به نام تونوریو فرار کرد و مقدار زیادی از اشیای قیمتی پدر خود را با خود برد. لوپه د وگا او را به دختری نپذیرفت و تونوریو او را ترک کرد.

شاعر که این عذاب‌ها را به منزله‌ی مجازات‌های آسمانی گناهان خود می‌دانست، در بر روی خویش بست و جراحاتی به بدن خود وارد آورد، به طوری که دیوارهای اطاق از خونش رنگین شدند. در 23 اوت 1635، آخرین شعر خود را تحت عنوان «عصر طلایی» سرود و چهار روز بعد در هفتادودو سالگی درگذشت. نیمی از مردم مادرید در تشییع جنازه‌ی او شرکت کردند و برای آن که دخترش بتواند از پنجره‌ی صومعه‌ی خود با پدر وداع گوید، از برابر او نیز گذشتند. تمجید از لوپه د وگا در روی صحنه‌ای عمومی صورت گرفت.
ما مثل ولتر نمی‌توانیم لوپه د وگا را با شکسپیر برابر بدانیم، ولی می‌توانیم بگوییم که نبوغ سرشار و اشعار پرشور و اخلاق دوست‌داشتنی او که از میان صدها نمایش‌نامه به چشم میخورد، او را به ذروه‌ی آن عصر طلایی رسانید، جایی که فقط سروانتس و کالدرون می‌توانستند به پای او برسند.

  • مرور آثار
  • نویسنده
  • نقد و بررسی
  • کتاب