نوشتار پیشرو ترجمهایست از فصل دهم مقالهی “Supernatural Horror in Literature” (چاپ شده در سال 1927، نوشتهی اچپیلاوکرفت). که به بررسی آثار ادگار آلن پو در ژانر وحشت اختصاص دارد.
وحشت ماورالطبیعه در ادبیات: ادگار آلن پو
هاوارد فیلیپس #لاوکرافت یا Howard Phillips Lovecraft (متولد ۲۰ آگوستِ ۱۸۹۰ و متوفی ۱۵ مارس ۱۹۳۷) نویسندهی آمریکاییِ سبکهایِ فانتزی، وحشت و علمی-تخیلی است. مهمترین اثر او، خلق تم ِوحشت کیهانی به شمار میآید. او معتقد بود دنیا برای بشر قابل فهم نیست و بشر بیگانهای است در کل جهان. آن دسته که متکی بر استدلالات موثقاند، نظیر شخصیتهای پژوهشگر داستانهایاش، روی سلامت روانی خودشان قمار میکنند. لاوکرافت برای خلق افسانهی کوتولهوی خودش، دست به خلق مذهب زد؛ مذهبیسری با پیروانی خرافاتی؛ همراه با معابدی برای پرستش آن خدایان اهریمنی و همینطور کتابی خلق کرد به نام نکرونومیکون، یک گریموا قدیمی برای احضار اهریمنهای کیهانی به جهان فعلی. اغلب آثار لاوکرافت، فوقالعاده بدبینانه و تلخ است. سیاهنمایی، بسیار در آثارش به چشم میخورد و اغلب تئوریهای عصر روشنگری، رمانتیسیسم و انسانشناسی مسیحی را به چالش میکشد. قهرمانهای داستانهایش، معمولاً آدمهایی منطقی و ماتریالیست هستند؛ لیکن به تدریج در طی داستان با دیدن حوادث و پدیدههای خوفناک، به عقاید عرفانی و متافیزیکی روی میآورند. با وجودِ آن که مخاطبانِ او در زمانِ زندگیش محدود بودند، اما در طولِ سالها، به عنوانِ یکی از تأثیرگذارترین نویسندگانِ سبکِ وحشت شناخته شد و اغلب او را با #ادگار_آلن_پو مقایسه میکنند. به هر حال نام هوارد لاوکرافت با نام ادبیات گونهی وحشت آجین شدهاست. تأثیر نوشتههایش، به خصوص اساطیر کثولهویش بارها در انواع آثار هنری اعم از فیلمها، داستانها، کمیکبوکها و موسیقی یافت میشود. بسیاری از نویسندگان معاصر در گونهی وحشت اذعان داشتهاند که در کارهایشان از لاوکرافت الهام گرفتهاند؛ نویسندگانی نظیر: #استفن_کینگ، #بنتلی_لیتل، #جو_لنسدیل، #آلن_مور و #نیل_گیمن از جملهی این نویسندگان هستند. برگرفته از دانشنامهی هنر و ادبیات گمانهزن.
فصل هفتم: ادگار آلن پو
در سالهای دههی هزار و هشتصد و سی طلوعی در ادبیات اتفاق افتاد که نه تنها حکایات غریب، بلکه کلیت داستان کوتاه را مستقیماً تحت تأثیر قرار داد و به طور غیرمستقیم سرنوشت مکتب بزرگ زیباییشناسی اروپایی و چگونگی روندهایش را قالب ریخت. این از خوشبختی ماست (نویسنده) که به عنوان آمریکایی میتوانیم مدعی این طلوع باشیم، چرا که این طلوع در قالب نامدارترین و بداخترین یار هم وطنمان درآمد: «ادگار آلن پو». شهرت پو دستخوش زیروبمهای غریبی بوده است و این روزها در میان “روشنفکرانِ متشخص” مد شده است که اهمیت او را به عنوان یک هنرمند و فردی مؤثر تقلیل دهند؛ ولی برای هر منتقد بالغ و متفکری دشوار خواهد بود که ارزش شگرف آثارش و قوهی اغواگر ذهنش را به عنوان گشایندهی دورنماهای هنری انکار کند. درست است، نقطهنظراتش قابل پیش بینی است، اما این او بود که برای نخستین بار امکانات این دیدگاه را درک کرد و به آن شکلی متعالی و سازمانی روشن داد. این هم درست است که نویسندگان بعدی تک حکایاتی بعضاً حتا سترگتر از او ساختهاند، اما باز باید یادمان باشد که این او بود که نویسندگان بعدی را درس داد، نمونههایی در اختیارشان قرار داد و قواعد هنر را بیان کرد. همان قواعدی که نویسندگان بعدی وقتی راهشان با راهنماییهای واضح او باز شده بود شاید توانستند بیشتر بسطشان دهند. هر اندازه کارهایش نواقصی داشته باشد، پو کاری کرد که کسی تا کنون نکرده بود و نمیتوانست بکند. ما داستان وحشت مدرن را در حالت نهایی و کاملش به او مدیونیم.
پیش از پو بیشتر کوششهای بدنهی نویسندگان حکایات غریب در تاریکی بوده است؛ درکی از پایههای روانی جذبهی وحشت نداشتند، سد راهشان هم روندهای عرفی و مشخص اما پوچ نویسندگی بود. روندهایی مثل پایان خوش، جزای اعمال حسنه و به طور کلی ادبیات تعلیمی-اخلاقی تهی از معنی و تقبل معیارها و ارزشهای عوامانه. نویسنده تلاش میکرد احساساتش را به زور وارد داستان کند و بعد موضعی بگیرد در همراهی عقاید تصنعی اکثریت. اما پو، در سوی مقابل، شخصیتزدایی هنرمند واقعی را درک کرده بود. میدانست که کارکرد داستان خلاق صرفاً شرح و بیان وقایع و احساسات است به همان وجهی که هستند، سوای این که به کجا میکشند یا چه چیزی را ثابت میکنند، بد یا خوب، جذاب یا مشمئزکننده، محرک یا یأسآور و مؤلف همیشه همچون ناقلی زنده و نامتصل است نه معلم، نه مهرطلب و نه مبلغ عقاید. او به روشنی میدید که تمام مراحل زندگی و تفکر به طور برابر میتواند موضوع کار هنرمند باشند و با توجه به تمایل فطریاش به غربت و افسردگی تصمیم گرفت که بپردازد به تشریح آن احساسات قدرتمند و اتفاقات متعددی که باعث بروز دردند نه لذت، زوالند نه رشد، وحشتند نه آسایش و آنها اساساً مضر و بی فایدهاند برای مذاق و احساسات ظاهری متعارف بشری و برای سلامتی جسمی و روانی و برای توسعهی آسایش طبیعی انواع.
بنابراین اوهام پو نوعی بدطینتی متقاعدکننده دارد که هیچ یک از پیشینیانش نداشتند و او معیار تازهای از واقعگرائی (رئالیسم) را در تاریخچهی ادبیات وحشت پایهگذاری کرد. به علاوه مرام شخصیتزدایی شده و هنری راوی با لحن علمی تقویت میشود که قبل از او نمیشناسیم. این لحنی است که پو از طریق آن به جای پرداختن به داستان گوتیک، ذهن بشر را مطالعه میکند و با دانش تحلیلی از منشأ حقیقی ترس کار میکند که نیروی روایتش را دوبرابر میکند و او را آزاد میکند از تمام یاوهگوییهای نهادینه شده در ترس و تکانهای معمولی. هنگامی که این نمونه ارائه شد، مؤلفین بعدی به طور طبیعی مجبور شدند از آن تبعیت کنند تا اصلاً بتوانند رقابت کنند و بدین ترتیب تغییری مشخص آغاز شد که جریان اصلی نویسندگی داستان وحشت را تحت تأثیر قرار داد. پو همچنین اسلوب جدیدی در صنعت پایانبندی ابداع کرد و اگرچه امروز بعضی از کارهایش اندکی ملودراماتیک و ناپیچیده به نظر میرسند، همواره میتوانیم تاثیرش را در جاهای مختلف ببینیم: مانند ابقاء یک حالت مخصوص در داستان و تفوق یک احساس در حکایت، جفت شدن سفت و سخت وقایع به طوری که مستقیماً به طرح داستان (پلات) بیانجامد و تجسم ارادهی حاکم در نقطهی اوج داستان. میتوان به صحت گفت که پو، داستان کوتاه را در شکل اخیرش اختراع کرد. پرداختش از بیماری، انحرافات و زوال به صورت درونمایههای (تم) تبیینپذیر هنری نیز بینهایت قوی و تاثیرگذار بود. همانطور که توسط چارلز پیرر بودلر تحسینگر فرانسوی و عالیرتبهی پو درکشده، پذیرفته شده و تاکید شده است، این هستهی اصلی جنبش زیباییشناسی فرانسوی شد و بنابراین پو را به نحوی پدر داکادانها و سمبلیستها کرد.
پو شاعر و منتقدی قطری و کمالگرا بود و منطقدان و فیلسوفی ذوقی و تلکفگرا؛ پس هرگز نمیتوان گفت او از عواطف و نواقص در امان بوده است. تظاهر به فضل عمیق و مبهمش، جسارت شلختهاش در شبهطنزهای مصنوع و متکلفش و زبان تند و تیز انفجاریاش در پیشداوریهای بدبینانه باید همگی درک و بخشیده شود. بر فراز و فراسوی همهی آنها، چیزی که همه اینها را پیشپاافتاده جلوه میدهد، منظر خوف مسلط است که در اطراف و درون ما قدم میزند و کرمی که در مغاک دهشتناک نزدیکمان میغلتد و پیچ و تاب میخورد. نافذ در تمام اشکال چرکین وحشت در این تمسخر پر زرق و برق ملون به نام حیات، و در این بالماسکهی رسمی به نام تفکرات و احساسات انسانی، این منظر قدرتش را دارد که خود را چون استحاله و تبلوری از جادویی سیاه تحمیل کند. از آن وقت در آمریکای عقیم دهههای سی و چهل، چنین باغ شببوئی از قارچهای زیبای سمی شکفت که حتا دامنههای پایینی زحل هم نمیتوانست بپرورد. ابیات و حکایاتِ همانندِ هم، وزن وحشت کیهانی را به دوش کشیدند. کلاغهایی که منقار کریهشان در قلبها فرو میرود، غولهایی که ناقوسهای آهنین را در کلیساهای طاعون زده به صدا در میآورند، گنبد اولالوم در شب ِ ماه اکتبر، قلاع شلجمی و مخروطی تکاندهنده در زیر دریا، آن “بیابان، عجیب دست و نخورده، نهشته در آسمان، خارج از مکان، خارج از زمان” تمام این چیزها در میان دیوانگی بشاش، در جوشش کابوس شعر به ما نگاه میکنند. در نثرش آروارههای مغاک برایمان دهان باز میکند. ناشناختگی غیرقابلفهم موذیانه با لغاتی که در معصومیتشان شکی نیست، به آگاهیای نصفهنیمه راهنماییمان میکنند ؛ تا زمانی که تنش ترکبرداشتهی صدای خالی گوینده ما را به وحشت از مفاهیم نامناپذیرشان میاندازد. الگوها و تجسمات شیطانی در خواب مرگبارشان میمانند تا در یک لحظهی مخوف برخیزند برای ظهوری تکان دهنده از خود در جنونی ناگهانی یا انفجارِی به یادماندنی و توفانی پرپژواک. جامهی پرزیور جادوگران ترسناک سباث در برابرمان میدرخشد، جنبهای بس ترسناک که در آن تمام قطعات با مهارتی عالمانه چیده شدهاند تا رابطهای واضح و ساده از وحشتی مادی و معلوم در زندگی را ظاهر کنند.
حکایات پو البته به چند گونهاند؛ برخی از آنها جوهر خالصتری از وحشت ماوراءالطبیعه در خود دارند. حکایات منطقی و مستدلی که پیشروان داستان کاراگاهی هستند نباید اصلاً در گونه ادبیات غریب گنجانده شوند؛ در حالیکه برخی دیگر از داستانها که شاید به طرز واضحی تحت تأثیر هافمن باشند، افراطی دارند که آنها را به مرزهای گروتسک میکشاند. این نوع سوم البته میپردازد به گونهای از روانشناسی نامعمول و جنون فردی به شکلی که ترسناک است اما عجیب نیست. اما باقی داستانها، که کم هم نیستند، نمایانگر ادبیات وحشت ماوراءالطبیعه در شکل دقیق آن هستند و به خالقشان جایگاهی دائمی و خللناپذیر چنان پروردگار و منشأ تمام داستانهای شیطانی میدهند. چه کسی میتواند در داستان مکتوب ِ بطری ِ کشف شده، کشتی ترسناک مغروقی را که در لبهی پرتگاه مواج گیر کرده بود فراموش کند؛ علائم تاریکِ عمر نامقدسش و رشد هیولاوارش، خدمهی نامرئی میانسالش، یورش ترسناکش را به سمت جلو که با تمام قدرت از میان یخهای قطب جنوب توسط جریان اهریمنی ِ مقاومتناپذیر مکیده میشد و میرفت به سمت گرداب غریب روشنگری که باید در نابودی پایان پذیرد.
بعد ام. والدمار را داریم که بوسیله هیپنوتیزم هفت ماه بعد از مرگش هنوز زنده است و اصوات خشمآلودی زمزمه میکند اما در لحظهای که افسون ترکش میکند از او چیزی باقی نمیماند به جز “جرثومهی سیالی نفرتانگیز و گندیده”. در روایت ای. گوردن پیم مسافران کشتی برای اولینبار میرسند به سرزمینهای غریب قطب جنوب، سرزمین وحشیهای آدمکش که در آنجا هیچ چیز سفید نیست و درههای عظیم سنگی است که شکل حروف مصری غول آسایی دارند که تاریخ باستانی وحشتناک زمین را هجی میکنند؛ و بعد از آن وادی رمزآلودهتری که همه چیزش سفید است و در آن پرندهی کفنپوش غولآسایی با بالهای برفی، محافظ آبشاری مهآلود و مرموز است که از ارتفاع کیهانی نامتصوری به دریای جوشان شیری رنگ میریزد. متزنگرشتاین با نشانههای شومش میترساندمان از حلول هیولاوار روح راحلش. نجیبزادهی مجنونی که اصطبل دشمن قدیمیاش را به آتش میکشد؛ اسب ناشناس عظیمالجثهای که بعد از مرگ صاحبش از ساختمان شعلهور خارج میشود؛ قطعهی مفقودهی پرده نقاشی باستانی که تصویر اسب غولآسای اجداد سلحشور قربانی بر آن بوده است؛ مرد مجنون که وحشی و مستدام بر پشت اسب بزرگ میتازد و ترس و نفرتش از آن توسن؛ پیشگویی بیمعنی ِ مبهمی که از بالای انبارها سربر میکند و در نهایت سوختن کاخ مرد مجنون و مرگ صاحبخانه در آن که ناگزیر به درون شعلهها، بالای پلکان عریضش، برده میشود سوار بر همان حیوان که تمام مدت به طرز غریبی بر پشتش میتاخته است. بعد، دودههای خرابه به شکل اسب غولآسایی در میآیند. داستان مرد ِ جمعیت داستان کسی را میگوید که روز و شب در میان شلوغی مردمان قدم میزند و عوام میآمیزد انگار از تنهایی میهراسد، هر چند تأثیر ساکتتری دارد ولی ترس کیهانیاش کمتر نیست. ذهن پو هیچ وقت دور از ترس و زوال نیست و میبینیم که در هر حکایت، شعر و قطعهی فلسفی علاقه شدیدی نشان میدهد به درک چاههای نامفهوم شب و نفوذ در پردهی مرگ و دوست دارد در عرصهی خیال چنان ارباب ترسناک رازهای زمان و مکان حکمرانی کند.
برخی از حکایات پو چنان در کمال مطلق هنری هستند که آنها را چراغهای راهنمای بیهمتایی در عرصهی داستان کوتاه میکند. پو هر زمان که میخواست میتوانست به نثرشهالهای غنی از شاعرانگی بدهد، شیوهی نگارشش را با عبارات گهربار، باستانی و شرقی کند، تکرارهای وحیگون به کار بگیرد، و بازگشت ادبی کند به همان توفیقی که بعدها اسکار وایلد و لرد دانسنی کردند، و آن جایی که چنین میکند ما تأثیر اوهام غنایی را داریم که در اساس مخدرند؛ نمایش افیون رؤیا به زبان رؤیا که تمام تصاویر گروتسک و رنگهای نامعمول در سمفونی اصوات هماهنگ قرار گرفتهاند. نقاب سرخ مرگ، سکوت، یک افسانه و سایه: حکایت پندآموز اگر از وزن و قافیه بگذریم، یقیناً به تمام وجوه شعرند و قدرتشان به همان اندازه مرهون تصاویر بصری است که مدیون آهنگ سماعیشان. اما تنها در دو اثر کمتر شاعرانهاش، لیژیا و سقوط خاندان آشر (به خصوص این دومی) است که میتوان اوج هنری را دید که در آنجا پو جایگاهش را در رأس مینیاتوریست قصهگویان پیدا میکند. اگر چه پلات سرراست و سادهای دارند، هر دوی این داستانها برتری جادوئیشان را مدیون پرداخت هوشمندانهای هستند که در انتخاب و تنظیم کوچکترین حوادث بروز مییابد. لیژیاداستان زنی با اصالت مرموز و اشرافی است که بعد از مرگش توسط قدرت ارادهای غیرطبیعی باز میگردد تا جسم زن دوم را تسخیر کند، طوری که در آخرین لحظه حتا شکل ظاهریاش را هم بر جسد موقتاً جنبدهی قربانیاش تحمیل میکند. علیرغم خطر درازهگویی و زبان مطنطن، روایت باقدرتی بیرحمانه به اوج ترسناکش میرسد. آشر که تفضلش در تناسب و جزییات بارها ستوده شده، به حیات نامعلوم در اجسام بیجان اشاره میکند و ارتباط ثلاثی نامعمولی را از آخرین اعضای تاریخچهی دراز خاندانی منزوی به نمایش میگذارد. یک برادر، خواهر دو قلویش و خانهی باستانی شگفت انگیزشان همگی یک روح دارند و هر سه در یک زمان فرو میپاشند.
مفهومی چنین غریب که در دستان شخص ناشی، احمقانه به نظر میرسد، در افسون پو زنده میشود و با ترسی اغوا گر شبهایمان را تسخیر میکند، و همه به خاطر اینست که مؤلف ،به کمال، مکانیک و فیزیولوژی ترس و غربت را درک کرده است- جزییات اساسی که باید تاکید کند، استعارات و عدم تجانسهای دقیقی که باید به عنوان مقدمات و متاخرات ادبیات وحشت انتخاب کند، وقایع دقیق و اشارات معصومانهای که پیشتر قرار میدهد تا نشانه یا پیشنمایشی باشد از مراحل اساسی به سمت پایانبندی ِ دهشتناکی که میآید، تنظیم ظریف انباشت نیروها و دقت خطاناپذیر در ارتباط قسمتها که به وحدت کلی و تأثیر رعدآسای لحظه اوج میانجامد، جزئیات ظریف علمی و مناظر ارزشمندی که انتخاب میکند تا حالت موردنظرش را برقرار و پایستار کند و وهم مورد نظرش را زنده کند- قواعدی از این دست و یک دوجین از دیگر قواعد محو و فرار که نمیتوان توضیح داد یا حتا یک مفسر معمولی قدرت درک کاملش را ندارد. ممکن است در آثارش ملودرام و غیرِ پیچیدگی بیابیم – میدانیم یک فرانسوی مشکلپسند نمیتوانست نوشتههای پو را بخواند مگر به پرداخت موقرانهی بودلر و ترجمهی برازندهی گالیکالی- اما همهی تاثیرات این چیزها در زیر سایهی احساسی فطری و پرمایه حاصل از تخیل ِ بیمارگون و ترسناکش قرار میگیرد، تخیلی که از هر سلول ذهن خلاق هنرمندش بیرون میتراود و اثر خوفناکش را به عنوان نشانهای از نبوغی عظیم حک میکند. حکایات پو چنان زندهاند که اندک نویسندگانی میتوانند امید رسیدن به همان تأثیر را داشته باشند.
مانند بسیاری از فنتسیستها، برتری پو در وقایع و تاثیرات وسیع روایت است نه در ترسیم شخصیت. شخصیت اصلی داستان پو نوعاً جنتلمنی است تاریک، خوشپوش، مغرور، سودازده، روشنفکر، بسیار حساس، دمدمیمزاج، درونگرا، عزلتگزیده و برخی مواقع اندکی روانپریش، از خانوادهای قدیمی و با شرایط مالی مناسب؛ این شخصیت معمولاً دانش عمیقی از یک افسانهی عجیب دارد و جاهطلبی تاریکی برای رسوخ به اسرار ممنوعهی جهان دارد. به جز از اسامی پر طمطراق، این شخصیتها به طور واضحی کمتر از شخصیتهای داستان گوتیکهای اولیه مشتق شدهاند. چرا که مسلماً شخصیتهای پو قهرمانان مصنوعی یا ضدقهرمانهای شیطانی داستانهای رادکلیفی یا رمانسهای لودویکی نیستند. اما به طور غیر مستقیم این شخصیتها یک جور ارتباط میراثی دارند چرا که آن غمزدگی، جاهطلبی و خصلت ضداجتماعی، قویاً طعم قهرمان بایرنی (که خود یقیناً تحت تأثیر پیشنیان است) نظیر منفردِ گوتیک، مونتونیس و امبروسیوس را دارد. کیفیات خاصتر شخصیتهای پو، ظاهراً از روانشناسی خود او مشتق شده است که یقیناً تحت تسخیر افسردگی، حساسیت، آمال مجنونانه، تنهایی و دمدمیمزاجی ِ غریبش بوده است؛ او این خصایل را نسبت میدهد به قربانیان گوشه گیر و مغرور سرنوشت.
ارسال دیدگاه