متن پیشرو گزیدهای از سخنرانی نویسندهی بریتانیایی پرفروش است که در بین کمیکبازها و خوانندگان رمانهای فانتزی طرفداران بسیاری دارد. گیمن این سخنرانی را به تاریخ ۱۷ می، ۲۰۱۲ در صدوسیوچهارمین جشن فارغالتحصیلی دانشگاه هنر فیلادلفیا انجام داده و در آن دیدگاههای خودش را راجع به زندگی کاری و هنری یک نقاش، یک نویسنده یا یک موسیقیدان ابراز کرده است.
#نیل_گیمن: هنر خوب خلق کنید
حقیقتش را بخواهید هرگز به خواب هم نمیدیدم روزی برسد که چون منی بخواهد فارغالتحصیلان یکی از این مؤسسات آموزش عالی را نصیحت کند. خودم که هرگز از هیچ موسسهی مشابهی فارغالتحصیل نشدم. اصلاً تحصیلات دانشگاهی را هرگز آغاز هم نکردم. به محض اینکه فرصتش پیش آمد از مدرسه فرار کردم. آن زمان تصور اینکه چهار سال بیشتر تحصیل اجباری را تحمل کنم، آن هم قبل از اینکه دنبال آمال و آرزوهایم بروم و بالاخره نویسنده شوم، تصوری خفهکننده و رعبآور بود.
در عوض به دنیای بیرون پا گذاشتم، نوشتم و هر چه بیشتر نوشتم نویسندهی بهتری شدم و باز هم بیشتر نوشتم. انگار برای کسی مهم نبود چیزهایی که مینویسم را همینطور از خودم سر هم میکنم و برنامهی عجیب و غریبی پشتشان نیست. فقط چیزی را که نوشته بودم میخواندند و هزینهاش را پرداخت میکردند، یا نمیکردند و گاهی سفارش میدادند تا چیز دیگری هم برایشان بنویسم.
همین شرایط بود که باعث شد من همچنان اندک احترام و اعتباری برای تحصیلات عالی قائل باشم. مشابه این احساسات البته برای رفقا و بستگان دانشگاه رفتهام سالهاست که درمان شده است.
به گذشته که نگاه میکنم، میبینم مسیر جالبی را طی کردهام. مطمئن نیستم بشود مسیرم را یک شغل یا حرفه خواند، چون این کلمات، این موضوع را به ذهن متبادر میسازند که برنامهی کاری منظمی داشته باشم، در حالی که هرگز اینطور نبوده است. تا به امروز، نزدیکترین چیزی که به برنامهی شغلی داشتهام، لیستی بوده است که در پانزده سالگی از همهی کارهایی که دلم میخواست انجام دهم تهیه کردم: اینکه رمان بزرگسال، کتاب کودک، کمیک و فیلم بنویسم، کتاب صوتی ضبط کنم، برای دکتر هو یک اپیزود بنویسم و خیلی چیزهای دیگر. من شغلی نداشتم. فقط آیتم بعدی که در لیستم بود را انجام میدادم.
پس به فکر افتادم که برای شما از همهی چیزهایی بگویم که آرزو میکردم ای کاش در آغاز راهم میدانستم و از چیزهایی هم صحبت میکنم که وقتی به گذشته نگاه میکنم، به گمانم میدانستمشان. همچنین بهترین نصیحتی که تا به حال کسی به من کرده بود را برایتان بازگو میکنم، که البته خودم هرگز از پس دنبال کردن و انجام دادنش برنیامدم.
اول از همه: وقتی که شما حرفهای را در هنر شروع میکنید، اصلاً نمیدانید که چه کار دارید میکنید.
این عالی است. آدمهایی که میدانند مشغول چه کاری هستند، قوانین را میدانند و میدانند چه چیزی ممکن است و چه چیزی غیر ممکن. ولی شما نمیدانید و نباید هم بدانید. مجموعه قوانین ممکنها و ناممکنها، توسط کسانی وضع شدهاند که محدودهی ممکنها و آستانهی امکانپذیریها را با فراتر رفتن از آنها نیازمودهاند. اما شما توانایی آزمون و خطا دارید. اگر ندانید کاری غیرممکن است، انجام دادنش برایتان آسانتر خواهد بود؛ و به خاطر اینکه قبلاً کسی کاری را انجام نداده، هیچ کس هنوز قانونی سر هم نکرده تا جلوی دوباره انجام شدنش را بگیرد.
دوم اینکه: اگر از چیزی که میخواهید بیافرینید، از آنچه که غایت و مطلوب نهایی وجودتان روی این زمین است، تصویر و تصوری در ذهن دارید، پس فقط بروید و انجامش بدهید.
این کار سختتر از چیزی است که به نظر میآید و گاهی در نهایت، آسانتر از چیزیست که تصورش کرده بودید. چون معمولاً لازم است که ابتدا کارهایی را انجام بدهید تا به جایی که مقصدتان است برسید. من میخواستم کمیک، رمان، داستان و فیلم بنویسم، پس روزنامهنگار شدم، چون روزنامهنگارها اجازه دارند سؤال بپرسند و با فراغ بال بروند ببینند دنیا دست کیست. علاوه بر آن، برای رسیدن به آن اهدافم، نیاز داشتم که بنویسم و خوب هم بنویسم و روزنامهنگاری شغلی بود که به من حقوق میپرداخت تا یاد بگیرم چطور مقتصدانه، سریع، گاهی حتی تحت شرایط نامساعد و سروقت بنویسم.
گاهی راه و روش انجام آنچه که امیدوارید انجامش بدهید، خودش جلوی پایتان میافتد و واضح و مبرهن است و گاهی هم فهمیدن این که آیا کار درست را انجام میدهید یا خیر تقریباً غیرممکن است، چون باید بین اهداف و امیدهایتان با خرج خورد و خوراک، پرداخت قرضها و بدهیها، کار پیدا کردن و قناعت به حقوق کمی که میگیرید، تعادل ایجاد کنید.
چیزی که به من خیلی کمک کرد، تصور کردن جایی بود که میخواستم به آن برسم. اینکه یک نویسنده باشم، در درجهی اول فیکشن بنویسم، کتابهای خوب، کمیکهای خوب بنویسم و بتوانم از طریق کلماتم خرجم را درآورم و جایی که میخواستم باشم مثل یک کوه بود. کوهی دور دست. هدف من.
میدانستم تا وقتی که به سمت آن کوه قدم برمیدارم، اوضاعم رو به راه است و وقتی که واقعاً مطمئن نبودم چه کار کنم، میتوانستم متوقف شوم و دربارهی این فکر کنم که آیا کاری که میکنم مرا به سمت کوه میبرد یا از آن دور میکند. من کار ویراستاری در مجلات را رد کردم. مشاغل ویراستاری، شغلهای درست و حسابیای بودند که پول درست و درمانی هم پرداخت میکردند. با این وجود ردشان کردم، چون میدانستم هرچقدر هم که آن کارها جذاب به نظر بیایند، برای من به منزلهی دور شدن از کوه هستند. اگر هم آن پیشنهادات شغلی زودتر سر راهم میآمدند شاید قبولشان میکردم، چون در آن زمان بیشتر از من به کوه نزدیک بودند.
من از طریق نوشتن بود که یاد گرفتم بنویسم. تصمیم داشتم هر کاری را تا وقتی که مثل یک ماجراجویی باشد انجام دهم و هر وقت شبیه کار شد متوقفش کنم و در نتیجه هرگز در زندگی احساس نکردم آدم شاغلی هستم.
نکتهی سوم این است که وقتی کارتان را شروع میکنید، باید با مصائب و تلخیهای ناشی شکست کنار بیایید. باید پوست کلفت باشید، یاد بگیرید که همهی پروژهها دوام نمیآورند. یک زندگی آزادانه، یک زندگی هنری، گاهی مثل گذاشتن پیغامی نوشته بر تکه کاغذی در یک بطری در جزیرهای دورافتاده است، با این امید که یک نفر یکی از بطریهای شما را پیدا کند و بازش کند و آن را بخواند و بعد چیزی داخل بطری بگذارد و امواج آب آن را به سمت شما بازگردانند. چیزی مثل تقدیر و تشکر، یا سفارش، یا پول، یا عشق. شما باید بپذیرید که ممکن است به ازای هر بطری که برمیگردد، صدها بطری بیبازگشت فرستاده باشید.
مصائب ناشی از شکست، مشکلاتی از جنس دلسردی، ناامیدی و عطش و ولع موفقیت هستند. شما دوست دارید چرخ روزگار به مرادتان بگردد و نتیجهای که میخواهید را بگیرید و دوست دارید همین حالا هم نتیجه بگیرید، اما اوضاع معمولاً به این خوبی پیش نمیروند. اولین کتاب من، یک اثر ژورنالیستی بود که برای پول نوشته بودمش و قبل از تمام شدنش هم پول پیشپرداختش برایم یک ماشین تحریر الکتریک به ارمغان آورده بود. از نظر خودم کتاب باید باید یک کار پرفروش میشد. باید پول زیادی به دامانم میریخت. همینطور هم میشد اگر که ناشر بین فروش چاپ اول و چاپ دوم از نظر قانونی مجبور نمیشد کارش را با من متوقف کند، آن هم قبل از اینکه هیچ حق تألیفی پرداخت شود.
من فقط شانه بالا انداختم. هنوز ماشین تحریرم و پول کافی برای چند ماه اجاره را داشتم و همانجا تصمیم گرفتم در آینده تمام تلاشم را بکنم که دیگر فقط برای پول کتاب ننویسم. اگر فقط برای پول بنویسید و هیچ پولی نگیرید، آن وقت عملاً هیچ چیزی ندارید. ولی اگر کاری را که به آن افتخار میکنید انجام دهید و پولی نصیبتان نشود، حداقل اثری که دوستش دارید را خلق کردهاید.
هرازچندگاهی، این قانون شخصیام را فراموش میکنم، و هربار اینطور میشود، دنیا ضربهی سختی به من میزند تا برایم یادآوری شود. نمیدانم این مشکل را همه دارند یا فقط محدود به شخص من است؛ ولی حقیقت این است هر بار کاری را فقط برای دستمزد مالیاش انجام دادم، نهایتاً به این نتیجه رسیدم که ارزشش را نداشت، بهجز اینکه به عنوان تجربهای تلخ در خاطرم بماند. اغلب در نهایت پول چندانی هم دریافت نکردم. اما برعکس، هر اثری که به خاطر هیجانی که برایش داشتم و شوقی که برای دیدن وجود داشتنش درونم زبانه میکشید خلق شد، هرگز ناامیدم نکرد و هرگز بابت وقتی که پای هرکدامشان گذاشتم افسوسی نخوردم.
مصائب ناشی از شکست، دشوارند.
مصائب ناشی از موفقیت میتوانند دشوارتر هم باشند، چرا که هیچکس دربارهی آنها به شما هشدار نمیدهد.
اولین مشکل هرگونه موفقیتی-حتی محدودش- این تصور غیرقابل فرار است که داری از چیزی قسر در میروی و هر لحظه ممکن است مچت را بگیرند. به آن «سندورم متقلب» میگویند، چیزی که همسرم آماندا آن را پلیس تقلب نامگذاری کرده است.
خودم متقاعد شده بودم که بالاخره ضربهی محکمی بر در نواخته خواهد شد و یک مرد با تخته شاسی (نمیدانم چرا در سر من تختهشاسی دستش بود، ولی بود دیگر) پشت در خواهد ایستاد تا به من بگوید همه چیز تمام شده است. که بالاخره گیرم انداختهاند و حالا دیگر باید بروم دنبال یک کار واقعی بگردم، کاری که مشتمل بر سر هم کردن چیزهایی در ذهنم و نوشتنشان روی کاغذ و خواندن کتابهایی که دوست داشتم بخوانمشان نباشد و بعد من هم بی سر و صدا میرفتم سراغ کاری که در آن آزاد نیستم چیزی از خودم ببافم.
مصائب ناشی از موفقیت، واقعی هستند و اگر شانس بیاورید شما هم تجربهشان خواهید کرد. لحظهای میرسد که دیگر باید پاسخ «بله» دادن به همهچیز را پایان ببخشید؛ چرا که حالا دیگر تمام بطریهایی که در اقیانوس انداختهاید دارند به سمت شما برمیگردند، و باید یاد بگیرید که نه هم بگویید.
من همکارانم و دوستانم و آنهایی که سنشان از من بیشتر بود را تماشا کردم و دیدم که بعضی از ایشان چقدر بیچارهاند: من به حرفهایشان گوش دادم که میگفتند دیگر نمیتوانند دنیایی را تصور کنند که در آن مشغول انجام کارهایی هستند که همیشه میخواستند انجامشان دهند، چون حالا باید هر ماه میزان مشخصی درآمد داشته باشند تا بلکه بتوانند همین جایگاه فعلیشان را حفظ کنند. نمیتوانستند کارهایی که اهمیت داشتند و واقعاً دوستشان داشتند را انجام بدهند و این تراژدیای به بزرگی هر مصیبت و دشواری ناشی از شکستی است که فکرش را بکنید.
و دست آخر، بزرگترین مصیبت ناشی از موفقیت این است که به جایی میرسی که میفهمی دنیا مشغول دسیسهچینی موذیانهای است تا تو را از انجام کارهایی که مشغولشان هستی بازدارد؛ چون دیگر موفق شدهای. روزی بود که به خودم آمدم و دیدم آدمی شدهام که شغل حرفهایاش جواب دادن به ایمیلهایش شده است و صرفاً برای سرگرمی مینویسد. پس کمکم ایمیلهای کمتری جواب دادم و خوشحال شدم که دیدم خیلی بیشتر مینویسم.
چهارم اینکه: امیدوارم شما اشتباه کنید. اگر اشتباه کنید بدین معناست که در دنیای بیرون مشغول انجام کاری هستید و اشتباهات به خودی خود میتوانند مفید هم باشند. من یک بار حروف کرولاین را جایی اشتباه نوشتم، A و O را جابهجا کرده بودم، و بعد پیش خودم فکر کردم «کورالین هم خودش مثل یک اسم واقعی بنظر میآید ها…»
و یادتان باشد در هر حرفه و نظامی که باشید، چه موزیسین باشید چه عکاس، نقاش یا کارتونیست خبره، نویسنده، رقصنده، طراح، هر کاری که میکنید، شما چیزی منحصر به فرد دارید. شما توانایی خلق هنر را دارید.
برای من و برای خیلی از آدمهایی که میشناسم، همین موضوعی نجاتبخش بوده است. نجاتبخش نهایی. هنر هم در دوران خوشی شما را یاری میدهد و هم در آن دوران دیگری.
زندگی گاهی دشوار است. اوضاع ممکن است خراب شود، در زندگی و در عشق و در کار و رفاقت و سلامتی و همهی حوزههای دیگری که زندگی ممکن است در آنها به گند کشیده شود و وقتی اوضاع دشوار میشود، این کاری است که باید بکنید:
هنر خوب خلق کنید.
جدی میگویم. شوهرت با یک سیاستمدار فرار کرده؟ هنر خوب خلق کن. ساق پایت خرد شده و بعد هم توسط یک مار بوآی جهش یافته بلعیده شده؟ هنر خوب خلق کن. ادارهی مالیات در تعقیبت است؟ هنر خوب خلق کن. گربهات منفجر شده؟ هنر خوب خلق کن. یک نفر در اینترنت فکر میکند کاری که میکنی احمقانه یا شرورانه است یا قبلاً یکی بهترش را انجام داده؟ هنر خوب خلق کن. احتمالاً جوری اوضاع بهتر میشود، و در نهایت زمان دوای تمام دردهاست؛ ولی اینها اهمیتی ندارند. فقط کاری را بکنید که بهتر از همه انجام میدهید. هنر خوب خلق کنید.
و در روزهای خوب هم این کار را بکنید.
و پنجم اینکه، حالا که مشغولید، هنر مخصوص خودتان را خلق کنید. کارهایی بکنید که فقط خودتان توان انجامش را دارید.
در ابتدای کار، تمایلی به کپیکاری خواهید داشت و این اصلاً چیز بدی نیست. اکثرمان صدایمان را بعد از اینکه شبیه صدای کلی آدم دیگر شد، پیدا میکنیم. ولی یک چیز که شما دارید و دیگران ندارند، خودتان هستید. صدای خودتان، ذهن خودتان، داستان خودتان، دید خودتان. پس بنویسید و بکشید و بسازید و بازی کنید و برقصید و زندگی کنید، آنطور که فقط خودتان تواناییاش را دارید.
لحظهای که حس کنید دارید برهنه در خیابان راه میروید، که بیش از حد لازم، قلبتان و ذهنتان و چیزی که در درونتان وجود دارد را به نمایش گذاشتهاید و برای همه حراج کردهاید، این لحظهای است که ممکن است بالاخره روی مسیر درست افتاده باشید.
کارهایی که انجام دادم و بهترین نتیجه را داشتند، آنهایی بودند که کمترین اطمینان را بهشان داشتم. داستانهایی بودند که مطمئن بودم یا به سختی کار میکنند و یا به احتمال بیشتر، از آن نوع شکستهای شرمآوری میشوند که مردم دور هم جمع خواهند شد و تا آخر دنیا دربارهاش صحبت خواهند کرد. خصیصهی مشترک تمامشان اما این بود: در آینده که دوباره بررسی شدند، آدمها و منتقدهایی بودند که به دقت برایم توضیح دادند چرا موفقیتشان اجتنابناپذیر بوده است؛ در حالی که وقتی من در حال خلقشان بودم، روحم هم از این چیزها خبر نداشت.
هنوز هم روحم خبر ندارد. و اصلاً اگر بدانی کاری که داری انجام میدهی خوب از آب درمیآید یا نه که انجامش لطفی ندارد.
بعضی وقتها کارهایی که کردم واقعاً خوب از آب درنیامدند. داستانهایی که هرگز بازنشر نشدند. بعضیهایشان حتی خانه را هم ترک نکردند. ولی من همانقدر از آنها یاد گرفتم که از کارهای موفقم یاد گرفتم.
و ششم اینکه من چند تا از اسرار و فوتهای کوزهگری بازارآزادکارها (فریلنسرها) را برایتان فاش میکنم. اطلاعات محرمانه همیشه خوب چیزی است. و برای هر کسی که تا به حال در مورد خلق هنر برای دیگران برنامهای داشته و خواسته وارد هرجور دنیای فریلنسری بشود، به درد بخور است. من در دنیای کمیک یادشان گرفتم، ولی قابل تعمیم به زمینههای دیگر هم هستند، و از این قرارند:
آدمها استخدام میشوند، چون هر جور شده بالاخره باید استخدام شوند. در مورد خودم، من کاری انجام دادم که این روزها بررسی صحت آن بسیار آسان است و احتمالاً اگر امتحانش کنید به دردسر میافتید. ولی وقتی من کارم را در آن روزهای پیش از اینترنت شروع کردم، به نظر میآمد که یک استراتژی شغلی منطقی باشد: وقتی ویراستارها از من میپرسیدند قبلاً چه جاهایی کار کردهام و سابقهی کارم چطور است، دروغ میگفتم. لیستی از مجلههایی که بنظر محتمل میآمدند ردیف میکردم و با اعتماد به نفس به نظر میآمدم و کار را میگرفتم. بعداً با نوشتن برای هر کدام از آن مجلههایی که پیش از آن برای گرفتن اولین کارم آنها را لیست کرده بودم، برای خودم امتیاز افتخاری کسب میکردم، پس اینطوری واقعاً دروغ نگفته بودم، فقط ترتیب زمانی وقوعشان را به هم ریخته بودم. موضوع این است که شما هر طور باشد کار را میگیرید.
دلیل اینکه آدمها در دنیای بازار آزاد کار گیر میآورند و توجه کنید بیشتر دنیای امروز هم کار آزاد است، این است که کارشان خوب است و کنار آمدن و کار کردن با ایشان آسان است؛ چون کار را سر وقت تحویل میدهند. شما حتی هر سهی این مؤلفهها را هم نیاز ندارید؛ دو تا از سه تا هم کافیست. اگر کارتان خوب باشد و کار را به موقع تحویل دهید، هرچقدر هم خودتان آدم بدعنق نچسبی باشید، مردم تحملتان میکنند. اگر کارتان خوب باشد و از شما خوششان بیاید، تأخیر را هم میبخشند و اگر هم آدم قابل تحمل وقتشناسی هستید، لازم نیست به خوبی بقیه باشید، همیشه هر خبری از شما برسد، خوشحالشان میکند.
وقتی با انجام این سخنرانی موافقت کردم، به این فکر کردم که بهترین نصیحتی که در طول این سالها دریافت کردم چه بوده است.
به این نتیجه رسیدم که نصیحتی بود مربوط به بیست سال پیش در اوج موفقیت سندمن و از سمت #استفن_کینگ. من داشتم کمیکی مینوشتم که مردم عاشقش بودند و آن را جدی میگرفتند. کینگ از سندمن و رمان Good Omens که با #تری_پرچت نوشته بودم خوشش آمده بود و جنون صفهای طولانی برای امضا و همهی این شلوغکاریها را دیده بود و نصیحتش این بود که:
«اوضاع واقعاً عالیه. باید ازش لذت ببری.»
و من لذت نبردم. بهترین نصیحت عمرم بود و من با حماقتم نادیدهاش گرفتم. به جایش نگران بودم. نگران ضربالاجل بعدی، ایدهی بعدی و داستان بعدی. در طی چهارده یا پانزده سال آینده یک لحظه هم نبود که در حال نوشتن چیزی در ذهنم یا فکر کردن به آن نباشم. حتی لحظهای توقف نکردم که به اطرافم نگاه کنم و بگویم «واقعاً داره خوش میگذره». آرزو میکردم از آن لحظات لذت بیشتری برده بودم. دوران فوقالعادهای بود. ولی بخشهایی از آن دوران بودند که من از دستشان دادم؛ چون بیش از حد نگران این بودم که مبادا اشتباهی پیش آید و اینکه قدم بعدی چه باید باشد و نمیتوانستم از کاری که میکردم لذت ببرم.
فکر میکنم این دشوارترین درس برای من بود که بیخیال شوم و از مسیر لذت ببرم، چون مسیر شما را به مکانهای جالب توجه و غیر منتظره میرساند.
و اینجا، بر روی این سکو، امروز، یکی از آن مکانهاست. (من دارم فوقالعاده از آن لذت میبرم.)
برای همهی فارغالتحصیلان امروز، آرزوی بخت و اقبال و شانس میکنم. شانس به دردبخور است. اغلب متوجه میشوی هرچه سختتر کار کنی و هرچه عاقلانهتر کار کنی، شانست هم بهتر میشود. ولی خود شانس مستقلاً هم وجود دارد، و گاهی کمک هم میکند.
ما در حال حاضر در یک دنیای در حال گذار هستیم، اگر شما در هر گونه زمینهی هنریای فعالیت میکنید، باید بدانید چون که ماهیت توزیع محتوا در حال تغییر است، مدلهایی که به وسیلهی آنها سازندگان کارهایشان را به دنیای بیرون عرضه میکنند و بدین ترتیب میتوانند سقفی بالای سرشان داشته باشند و در حال انجام کار ساندویچی هم بخورند، همگی تغییر کردهاند. من با آدمهایی در رأس زنجیرهی غذایی انتشارات، فروش کتاب و همهی حوزههای مربوط به آنها صحبت کردهام و هیچ کدامشان نمیدانست دورنمای دو سال آینده چطور خواهد بود، چه برسد به یک دههی دیگر.
کانالهای توزیعی که مردم در طول قرن گذشته ساختند، برای چاپ، برای هنرمندان بصری، برای موزیسینها، برای آدمهای خلاق از هر نوعی در حال تغییرند که از یک طرف ترسناک است و از طرف دیگر، دست آدم را باز میکند. قوانین، تعهدات، «کارتان را چطور به معرض نمایش بگذارید» ها، و «بعد از آن چه کار کنید» ها یکی یکی شکسته میشوند. نگهبانان در حال ترک کردن پستهایشان هستند. شما میتوانید برای دیده شدن کارتان، به هر میزان که میخواهید خلاق باشید. یوتیوب و وب (و هرچیزی که بعد از یوتیوب و وب میآید) میتوانند بیشتر از تلویزیون به شما مخاطبینی بدهند که کارتان را تماشا کنند. قوانین قدیمی دارند در هم فرو میریزند و هیچکس نمیداند قوانین جدید چه هستند.
پس قوانین خودتان را وضع کنید.
یک نفر اخیراً از من پرسید چطور کاری را انجام دهد که در نظرش دشوار است. در آن مورد ضبط یک کتاب صوتی بود، و من توصیه کردم که باید وانمود کند کسی است که میتواند این کار را بکند. نه اینکه وانمود کند که این کار را انجام میدهد بلکه وانمود کند شخصی است که میتواند انجامش بدهد و کارش هم خوب است. او روی دیوار استودیویش تکه کاغذی چسباند تا این موضوع را یاد خودش بیاندازد، و بعداً تعریف کرد که این کار کمکش کرد.
پس خردمند باشید، چون دنیا به خرد بیشتری نیاز دارد و اگر نمیتوانید خردمند باشید، وانمود کنید کسی هستید که خردمند است. بعد طوری رفتار کنید که خردمندان رفتار میکنند.
حالا بروید و اشتباهات جالب کنید، اشتباهات محشر بکنید، اشتباهات پرشکوه و عالی بکنید. قوانین را بشکنید. دنیا را برای وجود خودتان در آن جالبتر کنید و هنر خوب خلق کنید.
ارسال دیدگاه