فیلتر مقالات

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مقالات

اسکاز نوجوان: از هولدن کالفیلد به جسپر دین

اسکاز نوجوان: از هولدن کالفیلد به جسپر دین

نویسنده : سحر سخایی

«هیچ‌وقت نمی‌شنوید ورزشکاری در حادثه‌ای حس بویایی‌اش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسان‌ها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده‌مان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش را، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبان را. درس من؟ من آزادی‌ام را از دست دادم.»

با خواندن همین پاراگراف اول با تولتز طرح رفاقت ریختم. راستش آن‌قدر بابت رسیدن به اوج و شروع قصه در ادبیات و سینما همیشه بی‌حوصله و کلافه می‌شوم که اولین خط رمان تولتز تکلیفم را با هفتصد صفحه‌ی بعد یکسره کرد. می‌دانستم این راوی‌ای ست که حاضرم سر حوصله به حرف‌هایش گوش کنم و لحظاتی برگردم و دوباره از او خواهش کنم جمله‌اش را تکرار کند. انگارنه‌انگار که جسپر داستان تولتز یک نوجوان کم‌سن‌و‌سال است. من با آدم‌هایی شبیه جسپر آشنا بودم. لحظاتی از داستان، به‌خصوص سی چهل صفحه‌ی اول، به‌شدت مرا به یاد هولدن کوفیلد سلینجر می‌انداخت. هکل بری فین را با ظرافت به یاد می‌آورد و کم‌کم شد همان تصویر کهن‌سال ادبیات امریکا: پسر نوجوان عاصی و بریده از خانواده و جامعه. خاصیت جسپر و هم‌قطارهایش این است که تو را مجاب می‌کند باور کنی او قدرت دانستن این‌همه ظرافت فلسفی و حرف‌های سنگین را دارد. او خود را از هم‌سن‌وسال‌هایش جدا می‌کند و می‌ایستد تا بقیه را تماشا کند و خواننده را هم دعوت می‌کند کنارش بایستد. طی یک اتفاق خواسته یا ناخواسته، یک پیشامد بیرونی، تحملش تمام می‌شود و تصمیم می‌گیرد برای آغاز سفر از خانه فرار کند و بزند توی دل آدم‌های غریبه‌ای که یکی بدتر و سیاه‌تر از دیگری ناامیدش می‌کنند.

اسکاز را دیوید لاج چنین تعریف می‌کند: «نوعی روایت اول‌شخص که بیشتر مشخصات گفتاری دارد تا نوشتاری. راوی کاراکتری است که به صیغه‌ی اول‌شخص حرف می‌زند و خواننده را دوم‌شخص خطاب می‌کند. از خصوصیات نحوی زبان گفتار (شفاهی) بهره می‌گیرد و انگار فی‌البداهه داستان نقل می‌کند.»

تولتز از بیشتر ویژگی‌های اسکاز برای ساختن جهان جسپر استفاده کرده است. همان راوی آشنای شوخ که درحالی‌که تلخ‌ترین خاطرات زندگی‌اش را روایت می‌کند، روی صندلی چوبی‌ای تاب می‌خورد و از منظره‌ی پیش رو لذت می‌برد. او تحت‌تأثیر هیچ اتفاقی قرار نمی‌گیرد. لااقل نه به اندازه‌ی ما که داریم برای اولین‌بار این حرف‌ها را می‌شنویم. روایت تولتز برای مارتین و تری هم از مجرای جسپر می‌گذرد. اوست که کاشف این وراثت معیوب است. اوست که کشف می‌کند چه کسی قهرمان است و چه کسی نیست.

یکی از جذاب‌ترین بخش‌های رمان، تقابل این دو برادر است: تری عموی جسپر و مارتین پدرش، یکی الگوی آشنای بچه‌ای که همه برایش آینده‌ای روشن و بی‌نظیر پیش‌بینی می‌کنند و آخر کارش به زندان و خرابکاری می‌رسد و دیگری برادری که زیر نور توجهات به آن دیگری جهان را حاشیه می‌رود و همین از او هم یک دیوانه‌ی به‌تمام‌معنا می‌سازد.

جسپر ِتولتز این‌جاست که راهش را از نوجوان‌های آشنای شبیه خودش جدا می‌کند. او برای نقد و به چارمیخ کشیدن خاندانش آماده است، اما کم‌کم با آن‌ها همراه می‌شود. او آرام‌آرام می‌پذیرد که وارث بحق تمام ژن‌های معیوبی‌ست که از عمویش یک جنایتکار قانون‌گریز ساخت و از پدرش یک دربه‌در دیوانه که همیشه فکر می‌کرد حرف‌های بزرگی برای زدن دارد. وجه اجتماعی جهان تولتز پررنگ است. او به جای گزارش جهان آشفته‌ی خبر و بنگاه‌های نشر اخبار، یک زن را دستمایه‌ی حرف‌هایش می‌کند و او را هل می‌دهد وسط زندگی پدر جسپر. با ورود انوک، فکر کردم او همان حلقه‌ی گمشده است که آمده همه‌چیز را به ویرانی مطلق برساند و مارتین را نابود کند. مارتینی که خودش بیشتر از هر کس کمر به نابودی خود بسته. اما انوک هم شکلی از چرخش تولتز از هنجارهای آشنای شخصیت است. زنی بی‌خیال و در بسیاری لحظه‌ها مهربان، که در نهایت تا جایی که از دستش برمی‌آید باعث رستگاری و آرامش خانواده است.

جزء از کل باعث شد دوباره ناتور دشت را بخوانم. نه‌فقط ناتور دشت، که نمونه‌های مشابه دیگر این اسکاز جادویی را. فرمی از روایت که برای رهایی ادبیات مدرن امریکا از سیطره‌ی سنت‌های ادبی موروثی انگلستان که با مارک تواین ظهور کرد. همان قدر که هولدن ابتدای امر تکلیف خواننده را روشن می‌کند که نباید منتظر این‌جور مزخرفات دیوید کاپرفیلدی باشد، تولتز هم با زبانی نرم‌تر اما با همین صراحت خیلی زود خواننده را وارد هزارتوی داستان‌های بی‌شمارش می‌کند. هولدن منتقد اول و آخر همه‌چیز است و این وجه به نظرم در جسپر رقیق‌تر است. او شبیه شاهدی‌ست که همین وجه نظاره‌گری از او شکلی از شریک جرم ساخته. شنیدن سرگذشت پدرش، مادری که هرگز ندیده و شکلی که خودش به دنیا آمده، همه‌و‌همه از او یک شریک جرم می‌سازد. چیزی که در انتهای داستان باعث می‌شود بنشیند و قبول کند همان تری دین است. همان هری دین لعنتی‌ست با تصمیمات عجیب و بی‌خیال آینده و هدف‌هایی که مردم عادی در زندگی دارند تا به آرامش و موفقیت برسند.

در جایی از ابتدای داستان تولتز به زیبایی تکلیف جسپر را با پدرش روشن می‌کند:”در تمام زندگی‌ام بالاخره نفهمیدم به پدرم ترحم کنم نادیده‌اش بگیرم عاشقش باشم محاکمه‌اش کنم یا بکشمش. رفتار رمزآلود و گیج‌کننده‌اش مرا تا آخر مردد نگه داشت.”

و تمام موفقیت تولتز در روایت جزء از کل در همین لحظه‌های صادقانهٔ کوتاه است. او درست به موازات نامی که برای رمانش در نظر گرفته، برخلاف آن جهان قصه گوی بزرگ و تودرتو، هویت نوشته‌اش را مدیون جزییات به‌شدت واقعی‌ای ست که از زبان جسپر بیان می‌شود. تمام داستان بر سر همین تردیدهاست. همین وراثت خشک‌وخالی که بی انتخاب و تأمل دودستی جلویمان گرفته می‌شود و از بین آن‌همه پسر نوجوان آمریکایی، یکی می‌شود هولدن که لگد بزند زیر همه‌چیز و ناسزا بدهد به دنیا و آدم‌ها و یکی می‌شود جسپر که بعد از هفتصد صفحه انگار می‌زند روی شانه‌هایمان و آرام توی گوش مان زمزمه می‌کند: حالا همهٔ اینارو گفتم، ولی منم مثه تری و هری ام.. یه جز دیوانه، کمتر دیوانه، از یه کل خیلی مریض. یک آدم، از بین کل آدمای خاکستری دنیا.
از خواندن این رمان برخلاف نظر بسیاری که آن را عامه‌پسند یا هذیان گونه و مغشوش خواندند لذت بردم. به معنای واقعی کلمه حالم را خوب کرد و به تمام آن‌هایی که این‌جور قصه‌ها را دوست دارند، توصیه می‌کنم، در را به روی جسپر باز کنند. حالا استرالیا هم یک نویسندهٔ خوب و تازه‌نفس دارد؛ استیو تولتز.

  • کتاب