فیلتر مقالات

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مقالات

مردی در هزارتو

مردی در هزارتو

نویسنده : احسان رضایی

همه چیزهایی که داستان‌ها و اندیشه عجیب‌ترین قصه گوی عصر ما را می‌سازند؛ خورخه لوئیس بورخس
لباس‌هایش کهنه اما تمیز بود. صاف و بدون قوز راه می‌رفت. موقع راه رفتن گردنش را به بالا خم می‌کرد؛ طوری که انگار دارد آسمان را تماشا می‌کند. با احتیاط و با قدم‌های کوچک راه می‌رفت. از این که دستش را به دیوار یا به عصا تکیه بدهد، بدش می‌آمد. گاهی می‌ایستاد و چیزهایی را زیر لب زمزمه می‌کرد. اگر کسی همراهش بود و می‌پرسید: «چی می‌خوانید آقای بورخس؟» هر دفعه اسم یک شاعر یا کتاب را می‌آورد. گاهی هم می‌گفت: «دارم یک داستان جدید تعریف می‌کنم». مردم زیادی نمی‌شناختندش. اگر کسی متوجهش می‌شد و سراغش می‌آمد تا از داستان‌هایش تعریف کند، معمولا ً جواب می‌داد: «عذر می‌خواهم. قول می‌دهم دفعه بعدی داستان بهتری تعریف کنم تا از تلف کردن وقت شما شرمنده نشوم». یک بار هم کسی به او گفته بود: «آقای بورخس! شما فوق‌العاده‌اید! حتما ً اسمتان در تاریخ ثبت می‌شود. هنرمند بزرگی مثب شما فراوش شدنی نیست» و بورخس، با دلخوری جواب داده بود: «این قدر بدبین نباشید آقا!».

الف:
حرف اول الفبا در زبان‌های فارسی، عربی و عبری و معادل حرف اول اروپایی (a). بورخس که به خواص حروف معتقد است، به «الف» بیشتر از هر حرف دیگری علاقه دارد. او در داستان‌های «الف»، «بخت آزمایی بابل» و «مرگ و پرگار»، حرف الف را سوژه اصلی داستانش کرده و می‌گوید جهان، تکراری از حرف الف است. الف نقش نمادین انسانی است که پا در زمین دارد و با انگشت به آسمان اشاره کرده و این خودش نمادی است از خیلی چیزهای دیگر؛ چیزهایی قدسی و متعالی.

ببر:
از میان تمام حیوانات روی زمین، بورخس مجذوب ببر است. عظمت این حیوان و راز خطوط روی پوست آن، تمام توجه بورخس را مال خودش کرده؛ طوری که خود بورخس می‌گوید، همیشه دایره‌المعارف‌های مختلف را بر اساس تصویرهایشان از ببرها با هم مقایسه می‌کند. بورخس در داستان «ببر آبی» چیزهای رازآلود و ترسناک را با ببر مقایسه می‌کند و در داستان «نوشته خداوند»، داستان جنگجوی آزتکی را می‌گوید که بعد از اسیر شدن به دست اسپانیایی‌ها سعی می‌کند اسم اعظم خدا را بفهمد و به کمک آن، شر مهاجمان اسپانیایی را از سر ملتش کم بکند و بعد کم کم می‌فهمد که این اسم، نوشته شده روی خطوط بدن ببرهاست.

بوینس آیرس:
بورخس به شهرهای بسیاری سفر کرد و به خاطر اجداد اروپایی‌اش، کودکی را در لندن، پاریس، ژنو و مادرید گذراند و بعد از شهرت هم مدام از طرف دانشگاه‌های مختلف دنیا دعوت می‌شد. با این حال او هیچ کجای دیگری را به اندازه زادگاه کثیف و شلوغش یعنی بوینس آیرس دوست نداشت. اولین کتابش دفتر شعری بود با نام «شور بوینس آیرس» و محل وقوع 12 داستانش هم محله‌های همین شهر هستند. بعد از بوینس آیرس، بورخس شیفته ژنو و نیشابور بود و از پاریس هم بدش می‌آمد. می‌گفت: «برج ایفل، سیگار و موتورسیکلت نمادهای جنون بشر هستند».

جاودانگی:
بورخس از عمر طولانی می‌ترسید. می‌گفت عمر طولانی از غذاب‌هایی است که می‌تواند بر سر یک نفر نازل شود؛ چرا که نمردن تمام لذت‌های زندگی را از بین می‌برد. او در داستان «نامیرا» همین ایده را پی گرفته و نشان می‌دهد که مردی که دنبال چشمه فناناپذیری است، چطور وقتی این چشمه را پیدا می‌کند، می‌فهمد که باقی کسانی که از این چشمه آب خورده‌اند از زندگی درازشان خسته شده‌اند؛ مثلا ً هومر (که در این داستان از آن چشمه خورده) به موجود رقت‌انگیزی تبدیل شده که حتی زبان یونانی را هم از یاد برده.

جنگ داخلی:
پدربزرگ بورخس نظامی ‌بوده و در جنگ داخلی این کشور، جنگیده بود. تمام جنگ‌هایی که در داستان‌های بورخس تصویر شده، همین جنگ داخلی آرزانتین است و همگی یادگار پدربزرگی که بورخس می‌گوید: «همیشه به شجاعت او حسودی کرده‌ام».

چه‌گوارا:
یکی از بحث‌های داغ ادبیات آمریکای لاتین، دعوایی است که نرودا، مارکز و بقیه با بورخس داشتند و می‌گفتند او ساز شکار است چون به طور آشکار از چه‌گوارا حمایت نکرده. حتی نرودا در اشعارش بورخس را به همین خاطر مسخره هم کرده. در عوض بورخس که خودش هم سالیان درازی را در حکومت نظامی ‌ژنرال خوان پرون گذراند، می‌گفت که «همین که من به نظامی‌ها توجه نمی‌کنم و آنها را نادیده می‌گیرم، بزرگ‌ترین ضربه‌ای است که می‌توانم به آنها بزنم». نتیجه این اختلاف روش این بود کهپاپلو نرودا بعد از شنیدن خبر کودتا علیه سالوادور آلنده – رئیس جمهور محبوب مردم شیلی – از غصه دق کرد و در مقابل بورخس در تمام هفت سال حکومت پرون نوشت و نوشت تا آقای دیکتاتور فرار کرد.

حافظه:
آن چیزی که بورخس را بورخس کرد، نه داستان‌های فوق‌العاده او بود و نه نگاه متفاوتش به همه چیز. این حافظه فوق‌العاده بورخس بود که باعث می‌شد بورخس در هر داستان، مصاحبه یا سخنرانی‌اش اطلاعات متعددی در هر زمینه‌ای رو بکند و خطوط شباهت بین آنها را کشف کند. بورخس به شش زبان مسلط بود و آن طور که خودش ادعا می‌کرد بیشتر از هر کس دیگری در آرژانتین کتاب خوانده بود و عجیب این که بیشتر این خوانده‌ها را هم به یاد داشت. البته او گاهی از این ویژگی خودش سوء استفاده هم می‌کند و ارجاع‌هایی به کتاب‌هایی می‌دهد که اصلا ً وجود خارجی ندارند. احمد اخوت در مقدمه ترجمه‌اش از «کتاب موجودات خیالی» تعریف می‌کند که یک بار به دنبال یکی از منابع موجود در پاورقی‌های این کتاب تا دفتر ناشر مورد اشاره در نیویورک هم رفته و بعد فهمیده که اصلا ً چنین کتابی وجود ندارد!

دایرةالمعارف:
این کتاب‌های مرجع برای دوستداران کتاب و آدم‌های پیگیر تهیه می‌شود و چه کسی کتاب دوست‌تر از بورخس؟ بورخس تعریف می‌کند که اولین باری که به یک کتابخانه رفته، حرف D دایرة‌المعارف بریتانیکا را خوانده و دیگر تا آخر عمر لذت دایرة‌المعارف خوانی از زیر زبانش نرفته. بریتانیکا در کنار هزار و یک شب و ترجمه خاصی از انجیل، سه کتاب محبوب بورخس بودند. او داستان فلسفی «تلون، اوکبر، اربیس ترتیوس» را با اشتباهی در صحافی یک دایرة‌المعارف شروع می‌کند و کل داستان را به یک مقاله دایره المعارفی از یک تمدن خیالی اختصاص می‌دهد.

دشنه (چاقو):
از بین اسباب خونریزی، دشنه بیشتر از هر وسیله دیگری در داستان‌های بورخس استفاده شده و فقط قهرمان‌های دو داستان «مرد مرده» و «اما زونز» با گلوله کشته می‌شوند. بورخس شعری هم درباره دشنه دارد و آن را با ببر مقایسه می‌کند.

زبان انگلیسی:
از میان شش زبانی که بورخس می‌دانست (اسپانیولی، ایتالیایی، انگلیسی، یونانی و عبری) او زبان انگلیسی را بیشتر از بقیه دوست داشت و بیشتر نویسندگان مورد علاقه‌اش هم نویسندگان انگلیسی زبان هستند؛ شکسپیر، ادگار آلن پو، لویی استیونسن، جوزف کنراد، هرمان ملویل، هنری جیمز، مارک تواین، ویرجینیا وولف و برتراند راسل. بورخس از بیشتر این نویسندگان آثاری را به اسپانیولی ترجمه کرده و اولین فعالیت ادبی عمرش هم ترجمه نمایشنامه‌ای از اسکار وایلد در نه سالگی بوده.

زمان:
بورخس می‌گوید بزرگ‌ترین مسأله فلسفی بشر، بحث در مورد ماهیت زمان است. زمان موضوع بسیاری از گفت و گوها و داستان‌های اوست. در داستان «معجزه پنهان»، قهرمان داستان به اذن خدا در لحظه تیربارانش به اندازه نه سال عمر می‌کند و در داستان «مرگ دیگر»، دعای قهرمان داستان که تمام زندگی‌اش را دعا می‌کرده تا صحنه بزدلی‌اش در جنگ داخلی از یادها برود، مستجاب می‌شود و او موفق می‌شود که در زمان گذشته تغییر بدهد.

زن:
زن‌ها در زندگی و ادبیات بورخس جایی ندارند. تنها زنی که بورخس تحت تأثیرش بود مادرش بود. به جز این، هر دو ازدواج کوتاهی که بورخس داشت تنها به این خاطر بود که همسرانش برای او کتاب بخوانند. در داستان‌های بورخس هم زن‌های چندانی حضور ندارند و در تنها داستانی که قهرمانش یک زن است «اما زونز»، آن زن رفتاری مردانه دارد و به فکر انتقام خون پدرش است. اوج نگاه مشکوک بورخس به زن، داستان «مزاحم» است که در آن دو برادر، زنی را که هر دو دوست دارند می‌کشند تا برادری‌شان حفظ شود (مسعود کیمیایی از روی این داستان، فیلم «غزل» را ساخته).

سقراط:
از بین شخصیت‌های تاریخی متعددی که در اشعار بورخس نامشان آورده شده (و فهرست بلند بالایی از خلیفه المستعصم عباسی تا همسایگان بورخس را در بر می‌گیرد)، نام سقراط بیشتر از هر کسی تکرار شده. بورخس این فیلسوف یونانی را خیلی دوست داشت و معتقد بود که خودش با مصاحبه‌ها و سخنرانی‌هایش، ادامه دهنده راه سقراط است. او می‌گوید: «سقراط مردی بود که تمام زندگی اش یک گفت و گوی بلند با اهالی آتن بود. من آرزو داشتم که می‌توانستم چون او باشم».

شرق:
«مشرق زمین؛ مشرق زمین پهناور، ساکن، شکوهمند و غیرقابل درک» چیزی است که همواره ذهن بورخس را درگیر خودش کرده. بورخس معتقد است که بزرگ‌ترین رویداد در تاریخ غرب نه سفرهای کریستف کلمب که سفرهای ماژلان و پی بردن به وجود مشرق جادویی است. بورخس داستان‌های متعددی با شخصیت‌های اسلامی، هندی و چینی دارد. او شیفته هند است و می‌گوید: «هندی‌ها قبلا ً به تمام مسائل فلسفی ممکن فکر کرده‌اند و تمام تاریخ فلسفه غرب، فکر کردن دوباره به این مسائل است». از میراث معنوی ما هم بورخس عاشق «هزار و یک شب» است.

شعر:
بورخس خودش دوست داشت به شعرهایش شناخته شود، نه داستان‌هایش. او به دو زبان اسپانیولی و انگلیسی شعر دارد و قالب‌های مختلف شعری را امتحان کرده، حتی رباعی (تحت تأثیر خیام) و ‌هایکو (تحت تأثیر ژاپنی‌ها) هم دارد. بورخس در «کتابخانه بابل» داستان شاعری را تعریف می‌کند که قصیده‌ای در ستایش شاهی می‌سراید و پیش او می‌برد. شاه می‌گوید: «عالی بود اما نمی‌شود کوتاه‌ترش کنی؟» شاعر می‌رود و بعد از هفته ای با یک غزل می‌آید، دوباره شاه همان حرف را می‌زند شاعر می‌رود و بعد از ماهی با یک رباعی می‌آید، بعد از چند ماهی با یک تک بیت می‌آید و بعد از ده سال با یک کلمه می‌آید. وقتی که شاعر آن کلمه را خواند، شاه و هر کس دیگری که در دربار بود، مرد و دیگر کسی آن کلام را نمی‌داند.


شن:
این دانه‌های ریز، یکی از کابوس‌های بورخس بودند. در نظر او شن چیزی است که اول و آخر ندارد و بی‌نهایت است. این ایده اصلی داستان «کتاب شنی» است. بورخس می‌گوید شن از هر موجود دیگری قوی‌تر است و سپاهیان مغول که هیچ چیز جلودارشان نبود، عاقبت از شن صحرا شکست خوردند. بورخس یک بار در کنار اهرام مصر، مشتی شن را از روی زمین برداشت و آن طرف ریختشان؛ گفته بود: «دارم زمین را جا به جا می‌کنم.»

کابوس:
تقریبا ً در تمام داستان‌های بورخس، رویا یا کابوس حضور دارند. خود بورخس معتقد بود که این دو، اسم‌های متفاوت یک مقوله هستند. او خودش دو کابوس داشت؛ آینه‌ها و هزار تو. در یکی تکثیر می‌شد و در دیگری سرگردان.

کمدی الهی:
این کتاب دانته هم یکی دیگر از کتاب‌های مورد علاقه بورخس است. او می‌گوید: «صحنه‌های خارق‌العاده‌ای که پس از مرگ در انتظار ما هستند احتمالا ً هیچ شباهتی با «دوزخ»، «برزخ» و «بهشت» دانته، ندارند اما همین نشان دهنده شور و شدت نوشته دانته است که ما را به فکر می‌برد که دنیای بعد از مرگ شباهتی به آن کتاب دارد یا نه؟ در فارسی کتابی از مجموعه مقالات بورخس درباره «کمدی الهی» ترجمه و منتشر شده است.»

کوری:
بورخس 33 سال آخر عمرش را در تاریکی و نابینایی مطلق سپری کرد و نیمی ‌از مهم‌ترین آثارش را در همین دوره آفرید؛ درست مثل هومر. البته بورخس به دلیل کم بینایی ارثی‌اش، قبل از سن 56 سالگی هم چندان خوب نمی‌دیده و مثلا ً در 39 سالگی به دلیل ندیدن شیشه‌ای در رو به رویش دچار آسیب شدید گردن می‌شود که چند هفته بستری را برایش در پی دارد و اولین داستانش را هم در همین دوران بستری می‌نویسد. بورخس البته با وجود این کم‌بینایی و نابینایی بعدی، هیچ وقت دست از خواندن نکشید، حتی در دوران کوری، ازدواج کرد به این نیت که زنش برایش کتاب بخواند. در داستان‌های او شخصیت کور وجود ندارد و فقط در داستان «جنوب» ماجرای برخوردش به شیشه را آورده.

گاچو:
«گاچو»‌ها در آرژانتین، شخصیتی شبیه به کابوی‌ها سینمای وسترن دارند. بورخس شیفته این گاچوها بود و داستان‌های زیادی با شخصیت آنها نوشت (مثلا ً در «مرد مرده» شرح مفصلی از قاچاقچی‌های گاچو به دست می‌دهد). بورخس مجموعه ای از ترانه‌های گاچوها را هم جمع آوری کرد.

معما:
بورخس عاشق ادبیات پلیسی بود. برای اولین بار در آمریکای لاتین، او داستان‌های پلیسی را به اسپانیولی ترجمه کرد. خودش هم شش داستان پلیسی نوشت که البته با اسم مستعار چاپ‌شان کرد و تا مدت‌ها کسی نمی‌دانست که این آثار، نوشته بورخس هستند. البته در داستان‌های اصلی بورخس هم ماجراهای معمایی هست. در داستان‌های «مرگ و پرگار» و «ابن حقان بخاری و مرگ او در هزار توی خود» ما با کشف معمای یک جنایت طرف هستیم.

موجودات خیالی:
بورخس یک کتاب دایرة‌المعارفی نوشته با اسم «کتاب موجودات خیالی» که حالا به کتاب مرجع همه فانتزی نویس‌ها تبدیل شده (و مثلا ً خانم رولینگ در «هری پاتر» فقط دو موجود خیالی، خارج از این کتاب آفریده). اهمیت این کتاب در این است که اولا ً یک «عجایب نامه» امروزی است و مطالب همه نمونه‌های مشابه را یک جا جمع کرده اما در درجه دوم بورخس در این کتاب نشان داده که چطور می‌شود یک مقاله علمی‌– دایرة‌المعارفی را به یک اثر داستانی تبدیل کرد. از بین موجودات این کتاب، فقط ببرها در داستان‌های خود بورخس تکرار شده اند.

نقشه (اطلس):
بورخس به ساعت شنی، کتاب‌های چاپی قرن 18، بوی قهوه، نشر لویی استیونسن و نقشه‌های جغرافیا علاقه عجیب و غریبی داشت. توی کتابخانه‌اش انواع و اقسام نقشه‌ها را نگهداری می‌کرد و نام یک کتاب از مجموعه یادداشت‌های شخصی‌اش را هم گذاشته «اطلس». در داستان‌های او، تلاش برای یافتن نقشه ای از جهان که تمام خشکی‌ها، شهرها، دریاها و گنج‌ها را مشخص کند، از آروزهای قهرمانان است.

هزار و یک شب:
یکی از سه کتاب برتر دنیا از نظر بورخس (در کنار کتاب دایرة‌المعارف بریتانیکا و انجیل) که بوخس برای همیشه تحت‌تأثیر جادوی آن مانده است. بورخس می‌گوید: «جادوی این کتاب از همان روی جلد و عنوانش آغاز می‌شود. «هزار و یک شب» یکی بیشتر از هزار. 999 چنین جادویی ندارد و 1002 هم». بورخس می‌گوید: «این کتاب همان طور که اسمش القا می‌کند بی پایان است؛ هیچ کس نمی‌تواند آن را تا به آخر بخواند. نه این که خواندنش ملال آور باشد، بلکه به این علت که آدمی ‌احساس می‌کند تمام نشدنی است». بورخس تمام ترجمه‌های هزار و یک شب به انگلیسی را در خانه‌اش داشت.

هزار تو:
هزارتو، لابیرنت یا ماز، یکی از عناصر اصلی داستان‌های بورخس است. طوری که معروف‌ترین گزیده‌های آثار او (در هر زبانی) عناوینی شبیه به «هزارتوهای بورخس» دارند. هزارتو چیزی است که از فرط تکرار، تمام نشدنی به نظر برسد؛ مثلا بورخس در داستان «دو پادشاه و دو هزارتو»، بیابان را به عنوان یک هزارتو معرفی می‌کند. شاید این داستان کوتاه بورخس مفهوم هزارتو را به خوبی برایتان باز کند؛ «در سرزمین بیابانی در ایران، برجی است بس بلند از سنگ، بدون در و پنجره‌ای. در تنها اتاق آن (که کفش خاک است و شکل دایره دارد) میزی است چوبین و نیمکتی. در این سلول مدور، مردی به نظرم می‌آید که به حروفی که نمی‌شناسم شعری بلند برای مردی می‌سراید که در سلول مدوری دیگر شعری می‌سراید برای مردی در سلول مدوری دیگر...؛ این سیر پایانی ندارد و هیچ کس نمی‌تواند آنچه را که این زندانیان می‌نویسند بخواند».

  • مذهبی
  • داستان
  • کتاب
  • مرور آثار
  • نقد و بررسی