فیلتر مقالات

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مقالات

بورخس جاودانه در «بورخس»

بورخس جاودانه در «بورخس»

نویسنده : عطیه رادمنش‌احسنی

خورخه لوئیس بورخس (۱۸۹۹- ۱۹۸۶) تا سن سی‌وهفت سالگی از طریق نوشتن گهگاهی نقد بر روی کتاب، فیلم و شعر برای مجلات و مقالاتی با درآمد جزئی و بیشتر با اتکا به درآمد پدرش زندگی را گذرانده بود. در سال ۱۹۳۷، بعد از سکته‌ی پدرش بود که مجبور شد روی پای خود بایستد. بورخس کم‌بینا و میانسال در دهه‌ی سی که اقتصاد بوینس آیرس، به خاطر رکود اقتصاد جهانی در بحران بود، برای یافتن شغل، انتخاب‌های محدودی داشت. سرانجام در کتابخانه‌ای شغلی کم‌درآمد پیدا کرد. بعد از ورود، ظرف مدت کوتاهی کتاب‌های محدود کتابخانه را فهرست کرد و دیگر کاری نداشت جز مطالعه. در آن کتابخانه هیچ‌ کسی جز بورخس به کتاب علاقه نداشت. همکارانش اغلب درباره‌ی فوتبال و دخترها حرف می‌زدند. محل کار او نیز با محل زندگی‌اش فاصله‌ی زیادی داشت و او مدت‌ها در رفت‌وآمد بود. او سال‌های کار در کتابخانه را که در مجموع ۹ سال بود، سال‌های غم‌انگیزی می‌خواند. سال‌هایی که بعدها می‌توان آن را زمان تبدیل یک علاقه‌مند ادبیات به بورخس نویسنده دانست. در سال ۱۹۳۸ درست همان سالی که پدرش را از دست داد، اتفاقی در زندگی او رخ می‌دهد که به گفته‌ی بورخس، باعث آگاهی او از نیاز درونی خود شد. آگاهی‌ای که او تصمیم گرفت «چگونه بنویسد». در حقیقت دریافت این دانش که چطور به شیوه‌ی منحصربه‌فرد بورخس بنویسد.
او در آن سال در شب کریسمس به دیدن زنی می‌رود که عاشقش بود. در آن سال‌ها بینایی‌اش رو به افول بود. تصمیم می‌گیرد به جای آسانسور از پله‌ها بالا برود و در تاریکی سرش با جسمی اصابت می‌کند که بعدها متوجه می‌شود شیشه‌ی پنجره بوده است. سر و گردنش به شدت آسیب می‌بیند و ظرف یک هفته دچار عفونت شدید خونی می‌شود و تا هذیان و آستانه‌ی مرگ پیش می‌رود.
بعدها بورخس این حادثه را در یکی از داستان‌هایش به نام «جنوب» روایت می‌کند.
بعد از رهایی از مرگ با خود می‌اندیشد که باید به شکل ویژه‌ای خودش را بیان کند. بورخس احساس می‌کند از زیر سلطه‌ی مطالعه‌ی بی‌پایان که باعث می‌شد آثارش را بر پایه‌ی وقایع و شخصیت‌های نزدیک به واقعیت بنویسد رها شده است. او تصمیم می‌گیرد خودش تاریخ پر رمز و راز درونش را خلق کند. بورخس توانست از آن پس تاریخی ابدی بیافریند.
بورخس که اطلاعات و مطالعات وسیعی در زمینه‌ی ادبیات کهن سایر کشورها به‌خصوص انگلستان داشت و همچنین با در نظر گرفتن نظریه‌های فیلسوفان مورد علاقه‌اش چون برکلی، هیوم، شوپنهاور و راسل، دنیایی خلق می‌کند جعلی و شگفت‌انگیز که با نثر و شیوه‌ی روایت منحصربه‌فردش آن را برای خواننده باورپذیر می‌سازد. باورپذیر از آن‌ رو که با معادلات دقیق علمی و روایات شبه‌واقعی و تاریخی، خواننده را با ظرافت تمام در هزارتویی شگفت‌انگیز به فکر وامی‌دارد. او در حقیقت با طرح این پرسش که دوران شکوه ادبی به سر آمده است و دیگر چه چیزی را می‌توان نوشت که قبل از آن امتحان نشده است، به سراغ ادبیات کهن می‌رود. او حتا در مقدمه‌ی یکی از کتاب‌هایش اشاره می‌کند، نویسنده‌ای که از گذشته الهام می‌گیرد، متهم به سرقت ادبی است. ولی به‌راستی ادبیات چیست جز سرقت ادبی. سرقت از سبک‌هایی که شاید قبل‌تر خلق شده‌اند. بورخس همواره با طرح این پرسش‌ها اشاره دارد به شخص نویسنده‌ و آن چیزی که ما درباره‌ی زندگی او می‌دانیم؛ این که شناخت ما از «فرد» نویسنده به طور نامحسوس در درک ما از اثر آن نویسنده تاثیر می‌گذارد. اطلاعاتی از قبیل؛ نویسنده کیست و چه زندگی‌ای داشته است، سطح دانش او چقدر است و چه مسائلی را پشت سر گذاشته است، به صورت نامحسوسی روی اثر آن هنرمند در ذهن مخاطب تاثیر می‌گذارد. تاثیری که بورخس آن را منفی می‌داند و باعث عدم درک درست از متن.
او پافشاری دارد که چنین شناخت پیرامونی، دریافت ما را از یک اثر بر پایه‌ی تنها ارزش‌های ادبی آن متن، از بین می‌برد و یا تحت تاثیر قرار می‌دهد.
تفکر تاکید بر ارزش‌های متن و جدا کردن زندگی‌نامه‌ی نویسنده از اثر، یکی از دیدگاه‌هایی‌ست که سال‌ها بعد تحت عنوان مکتب ادبی پسامدرن و سپس به‌ طور کاملا مشخص در مقاله‌ی «مرگ مولف» نوشته‌ی رولان بارت بسیار مورد بررسی قرار می‌گیرد.
این نوشتار نیز سعی دارد با در نظر گرفتن اصل مرگ مولف، به زندگی‌نامه‌ی ادبی بورخس وفادار بماند و اتفاقات اجتماعی را تنها در چهارچوب زندگی حرفه‌ای او مورد بررسی قرار دهد و مسائل روانشناختی بسیاری را که در زندگی بورخس موثر بودند را از زندگی‌نامه‌ی ادبی او در حد امکان جدا سازد.
بورخس تلاش می‌کند که با اتکا به کلمه و متن، خودش را از قید واقعیت و روابط دنیای واقعی رها کند. اصلی که در مکتب رئالیسم از آن به عنوان راست‌نمایی در داستان یاد می‌شود. بعد از رهایی از واقعیت، او در جهان تخیلی داستانش از محدودیت‌های تاریخ حقیقی نیز فراتر می‌رود و تاریخ را از نو می‌سازد. در یکی از داستان‌هایش به نام «تلون، اوقبار، اوریس ترتیوس» با روایت اول شخصی که انگار بورخس باشد، می‌نویسد: «در تلون اشیا خود را تکثیر می‌کنند؛ ضمنا گرایش به مبهم یا «مختصر» شدن دارند؛ و وقتی جزئیاتشان را از دست می‌دهند فراموش می‌شوند. نمونه‌ی مشخص آن درگاهی است که ماندگاری‌اش تا وقتی است که گدایی خاص به آن سر می‌زند؛ اما وقتی گدا می‌میرد، درگاه غیب می‌شود. گاهی چند پرنده، یا یک اسب، موجب حفظ ویرانه‌های یک آمفی‌تئاتر شده‌اند.»۱
و در زیر این متن آمده است: «سالتو اورینتیال ۱۹۴۰» که مکانی‌ست واقعی در اوروگوئه. بورخس با ظرافت توصیفات خود را از دنیای ماوراء‌ طبیعی ذهنش در زمان و مکانی واقعی برای ما می‌سازد. دنیایی که از لحاظ آشفتگی بسیار شبیه دنیای ذهنی ما می‌تواند باشد. گویی بورخس آینه‌ای را مقابل افکار ما قرار می‌دهد.
بعدها این داستان با تغییراتی به نام «تلون» در مجموعه‌ای به نام «باغ راه‌های منشعب» در سال ۱۹۴۱ به چاپ رسید.
برخی از نوشته‌ها یا داستان‌های بورخس بسیار کوتاه و برخی بیشتر شبیه به مقاله می‌باشند. مقاله‌ای که در اصل متنی‌ست متعلق به بورخس. یعنی روایتی که به شیوه‌ی او ساخته شده است. او در پیش‌گفتار همین مجموعه توضیح می‌دهد: «جنون پرزحمت و توان‌فرسایی است، جنون نوشتن کتاب‌های قطور؛ اینکه چیزی را که می‌توان شفاهی ظرف پنج دقیقه به‌‌طور کامل تعریف کرد در پانصد صفحه شرح و بسط بدهی. راه بهتری که می‌توان به آنها پرداخت این است که وانمود کنی آن کتاب‌ها از پیش وجود داشته‌اند و برایشان خلاصه‌ای، نقدی، چیزی بنویسی... و من آدم منطقی‌تر، بی‌عرضه‌تر، و تنبل‌تری هستم، ترجیح دادم که یادداشت‌هایی درباره‌ی کتاب‌های فرضی بنویسم.»۱
بعد از این کتاب بود که بورخس سبک خود را کشف کرد. این کتاب در بین منتقدان ادبی آرژانتین جایگاهی ویژه یافت. ولی در نهایت تعجب محافل ادبی، در مسابقه‌ی ادبی ملی ۱۹۴۱ هیچ اعتنایی به آن نشد. در این زمان دولت آرژانتین به طور مخفیانه از آلمان و ایتالیا در جنگ دوم جهانی حمایت می‌کرد. بسیاری از منتقدان عدم توجه به کتاب بورخس را از گرایشات سیاسی او، و توجه و اشاره در داستان‌ها به فرهنگ انگلیس می‌دانستند. این نادیده‌ گرفتن به قدری مهم بود که نشریه‌ی ادبی سور در همان زمان یکی از شماره‌های خود را تحت عنوان «به مناسبت نگرفتن جایزه‌ی ملی ادبیات» به بورخس اختصاص داد.
این مجموعه در سال ۱۹۴۳ تحت عنوان «قصه‌ها»، با افزودن یک داستان به آن مجددا به چاپ رسید که معروف‌ترین اثر بورخس به شمار می‌رود. این کتاب در سال ۱۹۴۴ جایزه‌ی افتخاری انجمن نویسندگان آرژانتینی را دریافت ‌کرد.
بورخس از نثری بسیار ساده بهره می‌برد تا بتواند جهان خود را برای مخاطب باورپذیر کند. دنیای خود را امری واقعی قلمداد می‌کند و برای اثبات ادعایش از علم ریاضی و سایر علوم بهره می‌گیرد.
در سال ۱۹۴۶ با روی کار آمدن خوان پرون رهبر ملی‌گرا با تفکرات شبه‌فاشیستی عرصه بر مردم و روشنفکران تنگ می‌شود. حکومت به منظور تحقیر و مقابله با بورخس که مقابل رژیم بود، او را از کار برکنار می‌کند و سمت بازرسی جوجه‌ها و خرگوش‌ها را به او می‌دهد. شغلی که بورخس از پذیرفتن آن سر باز می‌زند و زندگی‌اش را از طریق ویراستاری و روزنامه‌نگاری سپری می‌کند.
بورخس در ۱۹۴۹ که اوج دوران کاری او شناخته می‌شود، مجموعه‌ی «الف» را به چاپ می‌رساند. الف مجموعه‌ای است پر از بازیگوشی‌ها و هوشمندی‌های بورخس در پلات و روایت داستان‌هایش. در داستان الف که نام مجموعه نیز وامدار آن است، کارلوس که قصه‌ای را برای راوی نقل می‌کند اشاره می‌کند: «...این خانه باید باشد تا او بتواند شعرش را تمام کند؛ چون در گوشه‌ای از زیرزمین یک الف وجود دارد.» و بعد الف را تشریح می‌کند: «الف نقطه‌ای در فضاست که تمامی نقاط را در بر می‌گیرد... جایی بی‌ هیچ آمیزه یا آشفتگی، که از هر زاویه بنگری، تمامی نقاط دنیا را در کنار هم می‌بینی... حالا درست به کانون وصف‌ناپذیر داستانم می‌رسم؛ ناامیدی نویسنده از اینجا شروع می‌شود. هر زبان الفبایی از نشانه‌هاست که کاربرد آنها به فرض وجود گذشته‌ای مشترک با مخاطبین است. انسان چطور می‌تواند الف نامتناهی را به دیگران منتقل کند...»۱
در این کتاب است که تخیل بورخس بال‌وپر می‌گیرد و سعی بر وصف یک وصف‌ناشدنی دارد. او برای وصف این نامتناهی حکمت شرق و ادبیات کهن ایرانی و همچنین نظریه‌های فلسفی غرب را چنان در هم می‌آمیزد، که خواننده در هزارتویی شگفت‌انگیز سرگردان می‌شود و به وادی حیرت می‌رسد. و در مقابل دنیایی که زاده‌ی حروف و زبان است، مبهوت می‌ماند.
در سال ۱۹۵۱ با ترجمه‌ی فرانسوی «قصه‌ها» برای اولین بار آثار بورخس به فراسوی مرزهای آرژانتین می‌رود. در سال ۱۹۵۵ دو سال پس از برکناری پرون، سمت ریاست کتابخانه‌ی ملی آرژانتین به بورخس داده می‌شود. بورخس دیگر کاملا بینایی خود را از دست داده است. او بعد از این مقام اشاره می‌کند؛ هشتصدهزار جلد کتاب و کوری، همزمان به او اهدا شده است. از این زمان به بعد او اشعارش را به منشیانش دیکته می‌کرد تا برایش بنویسند. همچنین برای خواندن نیز به آنها نیازمند بود. نخواندن درد بزرگی برای بورخس با آن دانش وسیع بود. او همیشه خود را در ابتدا خواننده و بعد شاعر و در آخر نویسنده می‌دانست. هرچند که نثر بورخس در سال‌های آخر به نظم او پیشی گرفته بود.
«...خودم را ذاتا خواننده می‌دانم، همان‌طور که خبر دارید من دست به کار خطیر نوشتن زده‌ام، فکر می‌کنم آنچه خوانده‌ام، از آنچه نوشته‌ام، خیلی مهمتر است. چون آدم آنچه دوست دارد، می‌خواند، اما آنچه دوست دارد نمی‌نویسد، بلکه آنچه از عهده‌اش برمی‌آید می‌نویسد...»۲
پس از آن بود که با حفظ سمت، استاد ادبیات انگلیسی در دانشگاه بوینس آیرس نیز شد.
در سال ۱۹۶۰ بورخس مجموعه‌ی «ببرهای خیال» را به چاپ رساند. مجموعه‌ای که بیشتر به طرح پرسش می‌پردازد. در سال ۱۹۶۱ جایزه‌ی بین‌المللی فورمنتور را از سوی فرانسه، مشترکا با بکت دریافت کرد. این جایزه باعث شد آثار او به زبان‌های دیگر ترجمه شود و او برای تدریس و سخنرانی به دانشگاه‌های مختلف در سراسر دنیا سفر کند.
در این دهه‌ جوان‌ها، به‌خصوص در فضاهای دانشگاهی، دوران ملتهب سیاسی را تجربه می‌کردند. برخی از سخنرانی‌های بورخس که نه خود را فاشیست می‌پنداشت و نه تمایلی به کمونیسم داشت، اعتراضات زیادی به همراه داشت. او در یکی از سخنرانی‌هایش در امریکای لاتین اشاره دارد به انقلابی که به آن معتقد است و منتظر وقوع آن. ولی او از انقلابی ذهنی سخن می‌گوید. بورخس می‌گوید همیشه وقتی از انقلابی جدید با او سخن می‌گویند، سوال می‌کند؛ پرچم دارند و اگر بگویند بله، پاسخ می‌دهد که آن انقلاب، انقلاب او نیست. طبعا چنین تفکری مطابق میل جوانان سیاست‌زده‌ی چپ‌گرای آن دوران نبود و موجب بیزاری آنها از او در محافل دانشگاهی شد.
بورخس در سال ۱۹۷۰ مجموعه داستانی چاپ کرد به نام «گزارش برودی» که در مقدمه‌ی آن اعتقادات سیاسی خود را چنین توضیح داد: من به حزب محافظه‌کار ملحق شده‌ام (که کارش شکلی از شک‌گرایی است) و هیچ کس تا به حال من را کمونیست، ناسیونالیست، ضدیهود... نخوانده است. من معتقدم زمانی خواهد رسید که ما لیاقت آن را خواهیم داشت که دیگر حکومت نداشته باشیم. من هیچ‌ وقت عقایدم را پنهان نکرده‌ام، حتی در سال‌های صعب.
داستان‌های این مجموعه با کتاب‌های قبلی متفاوت هستند. بورخس به گفته‌ی خود در این مجموعه از تجربه‌های جدیدی در داستان‌گویی ساده و سرراست بهره برده است. او به نوعی بازگشت به رئالیسم تاریخی و تلخ ابتدای کارش را دارد.
در ۱۹۷۳ با روی کار آمدن همسر پرون و گرفتن قدرت در دست، بورخس از سمت خود در کتابخانه‌ی ملی استعفا می‌دهد. در سال ۱۹۷۵ مجموعه‌ی پرفروش تاریخ ادبی آرژانتین به نام «کتاب شن» را منتشر کرد. کتابی که در عرض دو ماه به تیراژ چهل‌هزار نسخه رسید. بورخس در سال ۱۹۸۶ در هشتادوشش سالگی زندگی را تسلیم بورخس جاودانه کرد.
بورخس که در تمام عمر ادبی خود شگفتی آفریده بود، متنی دارد تحت عنوان «بورخس و من» که در آن گفت‌وگویی دارد با خود درونی‌اش و نویسنده‌ای که در بیرون است. اثری روان‌شناختی که در آن «من» به مفهوم کالبد بورخس با خود نویسنده‌اش در تقابل است. خواندن این متن نشان می‌دهد که بورخس در نهاد خود چگونه معمار هزارتوهای ذهنش است. هزارتوهایی که سعی بر بازسازی یک داستان علمی ـ تخیلی ندارند، آنها ذهن بورخس‌اند. متن‌های او آینه‌ای است در برابر ذهن پرسش‌گر بورخس از تمام رموز آفرینش که او آنها را بدیهیات نمی‌داند.
«آنچه اتفاق می‌افتد برای آن مرد دیگر، برای بورخس، اتفاق می‌افتد. من در خیابان‌های بوئنس آیرس قدم می‌زنم، گاه‌به‌گاه ـ شاید از سر عادت ـ می‌ایستم تا به طاقنمای یک سردر قدیمی یا به دری آهنی نگاه کنم؛ از خلال نامه‌ها از احوال‌ بورخس باخبر می‌شوم و نامش را در فهرستی از نام‌های کمیته‌ی استادان دانشگاه یا در تذکره‌ای از احوال شاعران می‌بینم. علاقه‌ای خاص به ساعت‌های شنی، نقشه‌های جغرافیا، نسخ چاپی قرن هجدهم، ریشه‌ی لغات، بوی قهوه و نثر استیونسن دارم؛ آن مرد دیگر در این علائق سهیم است، اما به شیوه‌ای متظاهرانه آنها را تبدیل به اطواری تماشاخانه‌ای می‌کند. اگر بگویم که با هم اختلاف داریم راه اغراق پوئیده‌ام؛ زندگی می‌کنم و می‌گذارم زندگی کند تا بورخس بتواند اشعار و افسانه‌هایش را به هم ببافد، و این اشعار و افسانه‌ها دلیل وجود من است.
اذعان این مطلب برایم دشوار نیست که او توانسته است چند صفحه‌ی باارزشی بنویسد، اما این صفحات نمی‌توانند مرا نجات دهند؛ شاید به این دلیل که آنچه خوب است دیگر به فرد تعلق ندارد ـ حتی متعلق به آن مرد دیگر هم نیست ـ بلکه به سخن و سنت تعلق دارد... .
اسپینوزا معتقد بود که همه‌ی چیزها سعی دارند خودشان باشند؛ سنگ می‌خواهد سنگ باشد و ببر می‌خواهد ببر باشد. من در بورخس باقی خواهم ماند نه در خودم (اگر کسی باشم)، اما خویش را بیشتر در کتاب‌های دیگران یا در کوک کردن‌های پرزحمت گیتار می‌یابم تا در کتاب‌های او.
سال‌ها پیش کوشیدم تا خویش را از او برهانم، از اساطیر محلات پست شهر به بازی با زمان و ابدیت رو آوردم. اما آن بازی‌ها جزئی از وجود بورخس‌اند و من باید به چیزهای دیگر رو کنم. و بدین ترتیب زندگی من سراسر فرار است، و همه چیز را از دست می‌دهم، همه چیز را به نسیان یا به آن من دیگر می‌بازم. نمی‌دانم اکنون کدام یک از ما این صفحه را می‌نویسد.»۳



منابع:
۱. آشنایی با بورخس، پل استراترن، ترجمه‌ی مهسا ملک‌مرزبان، انتشارات مرکز، چاپ اول ۱۳۸۷
۲. بورخس این هنر شعر، ترجمه‌ی میمنت میرصادقی و هما متین رزم، انتشارات نیلوفر، چاپ اول ۱۳۸۱
۳. هزارتوهای بورخس، ترجمه‌ی احمد میرعلایی، انتشارات کتاب زمان

  • داستان
  • نقد و بررسی
  • مرور آثار
  • کتاب
  • نویسنده