فیلتر کتاب

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران کتاب

فرنی و زویی

ادبیات

مترجم : امید نیک‌فرجام

۱۶۰ صفحه



جروم دیوید سلینجر
جروم دیوید سلینجر جروم دیوید سالینجر یا جروم دیوید سَلینجر نویسندهٔ معاصر آمریکایی در سال ۱۹۱۹ در منهتن نیویورک بدنیا آمد.

ارسال دیدگاه

 mryshahr

mryshahr

فرني و زويي از كارايي بود كه خيلي پسنديدمش. با وجود اينكه معمولاً خوندن خيلي دقيق ديالوگ‌هاي متن كتاب كار معمولم نيست، ولي اين كتاب رو كلمه كلمه و خيلي دقيق خوندم. خيلي حال و هواي فرني رو درك مي‌كردم. پريشونياش مال اين روزاي خودم بود. آدمم وقتي خودش يه دردي رو داشته باشه با خوندن حرفاي كسي كه هم دردشه آروم مي‌گيره...

اين يه تيكه‌اش تا مدت‌ها فكرم رو مشغول كرده بود و نمي‌ذاشت جلوتر برم:
فرني گفت: «من فقط مي‌دونم دارم عقل‌مو از دست مي‌دم. از اين من، من، منِ لعنتي حالم به هم مي‌خوره. هم از منِ خودم، هم از منِ ديگران. از هركي كه مي‌خواد به جايي برسه، كار بزرگي بكنه، و آدم جالبي باشه بيزارم. نفرت‌انگيزه - نفرت‌انگيز. به حرف هيچ كس هم اهميت نمي‌دم.»
لين از اين جمله‌ي آخر ابروهايش را بالا انداخت، تكيه داد، و ترجيح داد حرفش را بزند. با آرامشي حساب شده پرسيد: «مطمئني كه از رقابت نمي‌ترسي؟ زياد از اين مسئله سر در نمي‌آرم، اما احتمال مي‌دم يه روانكاو خوب - مقصودم يه روانكاو واقعاً ورزيده‌س - حتماً مي‌گه...»
«من از رقابت نمي‌ترسم. برعكس. نمي‌فهمي؟ من از اين مي‌ترسم كه هميشه رقابت مي‌كنم - اين منو مي‌ترسونه. به خاطر همين دپارتمان تآترو ول كردم. اين كه من شرطي شده‌م و ارزش‌هاي همه رو مي‌پذيرم، از تشويق و تحسين خوشم مي‌آد، و دوس دارم ديگرون در موردم به‌به و چه‌چه كنن، كارو درست نمي‌كنه. من از اين شرمنده‌م، بيزارم. اين كه جرات ندارم هيچ كس نباشم، حال‌مو به هم مي‌زنه. از خودم و هر كس ديگه كه هميشه مي‌خواد يه جوري گرد و خاك راه بندازه بيزارم.» مكث كرد، و ناگهان ليوان شيرش را برداشت و به لب برد. سپس در حالي كه آن را روي ميز مي‌گذاشت گفت: «مي‌دونستم. اين چيز جديديه. دندونام به هم مي‌خوره. پريروز اون‌قدر اين جوري بودم كه همين طوري يه ليوانو گاز زدم. شايد ديوونه شده‌م و خودم نمي‌دونم.»


از كتاب هاييه كه بايد چندين بار خوندش و از ديالوگ‌ها و متن‌هاش نت برداشت و دوباره و دوباره هم خوند

راستي از تيكه كلام‌هاي شخصيت‌هاي كتاب خوشم اومد. بسي بچه‌هاش رو دختر خانم يا آقا پسر صدا مي‌كرد. فكر اينكه مامانم منو دختر خانم صدا كنه هم خنده دار بود هم حرص آور!!! زويي مخاطبش رو رفيق خطاب مي‌كرد. پشت تلفن هم كه به جاي بادي حرف مي‌زد مي‌گفت جانم! جالب بود. شخصيت‌ها حتي در حد داشتن تيكه كلام خاص خودشون كه تفكرشون رو هم نشون ميده شكل گرفته بودن.

تاریخ مطالعه: 28/دي/87

1398-07-23

کتاب های مشابه