فیلتر کتاب

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران کتاب

مدیر مدرسه و اورازان

ادبیات

مترجم :

کتاب حاضر، مشتمل بر دو داستان از جلال آل احمد با عنوان‌های «مدير مدرسه» و «اورازان» است. نويسنده در داستان «اورازان» سعی کرده است، يک روستای دورافتاده را با تمام مشخصات آن ببيند و از آن‌چه ديده، مجموعه‌ی مختصري فراهم بياورد؛ تکاپوی زندگی روزمره مردم آن روستا و نشان دادن این که موضوع هرچقدر خلاصه‌تر و حقيرتر باشد، مجال دقت و تحقيق گشاده‌تر خواهد بود. «اورازان» از يازده قسمت تشکيل شده که در هر بخش نويسنده بخشی از ابعاد روستا را توصیف کرده است. ابتدا نويسنده موقعيت جغرافيايی روستا را همراه با نقشه به‌صورت مبسوط، شرح می‌دهد. اين توصيف مبسوط به‌گونه‌ای است که خواننده روستا را پيش رويش مجسم می‌کند، گویی سال‌هاست که آنجا را می‌شناسد.

مدیر مدرسه یک داستان بلند است که در سال 1337 نوشته شده. انتشارات جامی، فردوس، طاقچه و مصدق این کتاب را منتشر کرده‌اند. در «مدیر مدرسه» اصلاً آدم خوب وبد نداریم؛ یعنی راوی فقط آدم‌ها را معرفی کرده و این شمایید که تصمیم می‌گیرید که این آدم خوب است یا بد. در این داستان آدم‌ها اسم ندارند: فراش اول، فراش جدید، معلم کلاس اول، معلم کلاس دوم، ناظم، مدیر مدرسه، سرهنگ و... . با این همه، شخصیت اصلی در ذهن مخاطب ماندگار می‌شود. زبان ساده و بیان روان نویسنده باعث باورپذیری داستان شده است.
ماجرا این است که راوی داستان از آموزگاری به تنگ آمده است و برای آسودگی خود و داشتن درآمد بیشتر و بی‌دردسر به مدیریِ دبستان رو می‌آورد، بی‌آن که این کار بداند چه دردسرهایی در پی خواهد داشت. مدیر که خود را هیچ‌کاره می‌داند و آمده در گوشه‌ی آرام دفترش تا خود را از گچ خوردن و بیهودگی کار آموزگاری برهاند، با دشواریِ سرپرستیِ «یک ناظم و هفت معلم و دویست‌و‌سی‌وپنج شاگرد» روبرو می‌شود. پس همه‌ی توان خود را به کار می‌گیرد تا کمبودها و نارسایی‌ها را به گونه‌ای سروسامان دهد.



جلال آل احمد
جلال آل احمد جلال آل احمد روشنفکر، نویسنده، منتقد ادبی و مترجم ایرانی در ۱۱آذر ۱۳۰۲ در خانواده‌ای مذهبی در محلهٔ سیدنصرالدین شهر تهران به‌دنیا آمد.

کتاب صوتی

نوار
نوار
لینک خرید از نوار

قسمتی از کتاب

از در که وارد شدم، سیگار دستم بود و زورم آمدم سلام کنم. همین‌طوری دنگم گرفته بود غد باشم. رییس فرهنگ که اجازه نشستن داد، نگاهش لحظه‌ای روی دستم مکث کرد و بعد چیزی را که می‌نوشت تمام کرد و می‌خواست متوجه من بشود که رونویس حکم را روی میزش گذاشته بودم. حرفی نزدیم. رونویس را با کاغذهای ضمیمه‌اش زیرورو کرد و بعد غبغب انداخت و آرام و مثلاً خالی از عصبانیت گفت: جا نداریم آقا. این که نمیشه! هر روز یک حکم میدن دست یکی و می‌فرستنش سراغ من... .