فیلتر کتاب

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران کتاب

جامه برفی

ادبیات

مترجم :

جامه برفی، اولین کتاب فرزاد محمدی، نویسنده جوان استان فارس است. در این کتاب داستان نویسنده‌ای را می‌خوانیم که کتاب‌هایش علیرغم موضوع نابشان، مخاطب چندانی ندارند. به همین علت نویسنده تصمیم می‌گیرد تاثیر مثبتی روی ذهن خوانندگانش بگذارد و این تاثیرات را بررسی کند؛ اما انگار جهان با این ذهنیت نویسنده همسو است و با نشانه‌هایی مسیر را برای او روشن می‌کند، غافل از این که اینجا آخر داستان نیست و روایتی دوسویه و جذاب در جریان است.

داستان جامه برفی از دو بخش تشکیل شده که بخش اول واقع‌گرایانه و بخش دوم به سبک رئالیسم جادویی نوشته شده و نمایشگر دو دنیای متفاوت اما مرتبط است.



قسمتی از کتاب

کلسی: گفتی صدا! بیا باهم یه بازی بکنیم
ابر: چه جور بازی‌ای؟
کلسی: صدابازی. من عاشق دقت کردن به صداهام. دنیا پر از صداهای قشنگه؛ مثلا صدای چکمه‌هام وقتی‌که بارون توشو خیس کرده و من باهاش می‌دوام: چلپ‌چلپ.
ابر: يا مثلا صدای به هم خوردن تیغ‌های قیچی.
کلسی: صدای کشیده شدن انگشتم رو شیشه‌ی خیس.
ابر: اين عالیه منم دوسش دارم. (مکث) صدای پیچیدن باد توی شومینه.
کلسی: صدای دکمه‌های ماشین‌ تحرير.
ابر: صدای بخار شدن آب.
کلسی (با تعجب): اين که صدا نداره.
ابر: داره. تو نمی‌تونی بشنويش.
کلسی: خب اينجوری تا خود صبح می‌تونی برام از چیزايی که نمی‌تونم بشنوم حرف بزنی، صدای بالا اومدن خورشید از پشت کوه، صدای گرما.
ابر: شايد باورت نشه، ولی هر دوشون صدا دارن.
کلسی (با هیجان): خدای من! جدی میگی؟ به فکر فرورفتم. خیلی چیزها رو نمی‌تونیم درک کنیم.
ابر: ناراحت نشو. بجاش از همین صداهايی که هست لذت ببر و درباره صداهايی که نمی‌تونی بشنوی، داستان بنويس. يه نويسنده‌ی واقعی چیزی رو می‌نويسه که بقیه نمی‌تونن ببینن و بشنون.

ارسال دیدگاه

 darya

darya

جامه برفی یه داستان نیست یه عالمه فکر و خیاله در قالب داستان. یه جاهاییش توصیفای رویایی‌ای داشت. و توی این کتاب "اتفاق نارنجی" رو پیدا کردم که گذاشتمش کنار "لحظه‌ی پروستی" و "سردرد هاگوارتز".
داستان اصلی دو قسمت داره یه قسمتش درباره‌ی آقای نویسنده‌ای می‌خونیم که اسمش کالینه، قسمت دیگه‌ش داستان کلسیه. ترجیح می‌دم توضیح بیشتری ندم که خودتون بخونید؛ از داستان‌های کوچیک‌تری که بین اینا خوندم هم لذت بردم.
من کاملا با این حرف که باید "رفت" دنبال رویاها موافق نیستم. به نظر من هرکس رسالتی داره توی این دنیا و بهترین روش انجامش اینه که از طریق رویایی که توی سرشه رسالتشو انجام بده؛ اون رسالت مربوط به جامعه‌ست. جامعه‌ای که تقریبا ویرانه و ما می‌تونیم در رشدش موثر باشیم.
اما همین که آدم رویاشو بشناسه و دنبالش باشه هم یه قسمت از این رسالته.
چند صفحه‌ی آخر کتاب به شدت کشش داشت و تلویزیون روشن هم همون موقع یه آهنگ هیجان‌انگیز بی‌کلام پخش می‌کرد که اگه تنظیم می‌کردم هم این‌جوری نمی‌تونستم با هم جورشون کنم.
خوندن این کتاب یه اتفاق نارنجی بود.
اعتراف می‌کنم انتظار نداشتم آخرش این‌قدر خوب تموم شه. حالا که خوندمش فکر می‌کنم هیچ پایان دیگه‌ای نمی‌تونست به این اندازه مناسبش باشه.
توی این کتاب چیزی پیدا نمی‌کنید که نشون‌دهنده‌ی ایرانی بودنش باشه و فکر می‌کنم راویش هم چنین قصدی نداشته.
غلط‌های تایپی و نگارشی زیادی داشت امیدوارم چاپ‌های بعدی یه ویراستار داشته باشه و این مشکل برطرف بشه.

1399-03-22
 darya

darya

دنیا پر از نصفه و نیمه‌هایی‌ست که هیچ‌وقت قرار نیست کامل بشوند؛ زیرا خودشان متوجه ناقص بودنشان نیستند.
-آه خدای من. این چطوری بدون چشم‌هاش زندگی می‌کنه؟
آن مرد چشم‌هایش را چند سال پیش، پشت پنجره‌ی قطاری جا گذاشته بود که هرلحظه از او دورتر می‌شد. قصه‌ی چشم‌ها دختری بود که او را با خود می‌کشاند و پاهایی که پیش نمی‌رفت. مجبور شد چشم‌هایش را به دنبال او بفرستد.
حالا او مانده بود و دو حفره‌ی خالی که برق هیچ نگاهی برایش گیرایی نداشت.
۱۹۵

1399-03-22

کتاب های مشابه