فیلتر کتاب

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران کتاب

زائری زیر باران

ادبیات

مترجم :

کتاب «زائری زیر باران» نام مجموعه داستان کوتاهی از احمد محمود (1310-1381) نویسنده‌ی معاصر ایرانی است که ابتدا در سال ۱۳۴۶ منتشر شد اما بعدها انتشارات معین آن را روانه بازار کرده و بارها تجدید چاپ شده است.
کتاب شامل دوازده داستان کوتاه از احمد محمود به سبک رئالیسم اجتماعی است. بیکاری، فقر و خرافات موضوعات اصلی کتاب هستند. سوژه‌های کتاب همه از اقشار فرودست جامعه هستند که به همان نسبت آسیب‌پذیرند؛ زن و مرد خرافاتی داستان «مصیبت کبک‌ها»، عاشق داستان «بود و نبود» که به خاطر رسیدن به عشق دست به قتل زده، زندگی مردان باربر داستان «بندر»، قاچاقچیان داستان «ترس»، زندانی متوهم «راهی به سوی آفتاب»، میمون معتاد «انتر تریاکی»، خون‌فروش‌های فقیر «زیر باران»، قمارباز «آسمان کور»، ماهیگیر «زیر آفتاب داغ»، روستاییان «برخورد»، جوانان «در سایه سپیدارها» و تبعیدی‌های «از دلتنگی»، همه و همه بخشی از واقعیت تلخ جاری در زندگی‌اند که احمد محمود با قلم روانش روایت کرده و ذهن خواننده را با خود همراه می‌کند.
مکان قصه‌های مجموعه «زائری زیر باران» اکثراً جنوب است، جنوبی که صمیمیت در آن با آفتاب داغ الفتی دیرینه دارد. محمود در این مجموعه، قصه‌گوی زوال و وحشت است و مایل نیست امید بی‌هوده به جامعه تزریق کند، چون در عمل شرایط چندان امیدبخش نیست، بلکه می‌خواهد دریچه‌ای از تفکر باز کند تا شاید با تفکر بتوان راهی یافت.
فرناز ابراهیمی

داستان‌های فارسی - قرن 14
۲۰۸ صفحه



احمد محمود
احمد محمود احمد اعطا معروف به «احمد محمود» ۴ دی ۱۳۱۰ در شهر اهواز به دنیا آمد و در ۱۲ مهر ۱۳۸۱ درگذشت.

قسمتی از کتاب

خورشید دوباره بیرون زد و گرمای بی‌مصرف خود را روی شهر پاشید.
غروب سر می‌رسید. مراد، کنار دیوار گچ‌اندود، روی زمین غلتیده بود، گونه‌اش به سنگفرش پیاده‌رو چسبیده بود. پاها را تو شکم جمع کرده بود و ذهنش تلاش می‌کرد که قضایا را به هم مربوط کند: «سرنوشت؟... نه؟... تو پیشونی هر کس تقدیرش نوشته شده...هه!... تقدیر !... فقط دلش می‌خواس دلش دلش... شاید از قیافه‌م خوشش نیومده بود. نامرد... تو سینه‌ام ایستاد و صداشو کلفت کرد و گفت فضولی موقوف. اینجا مثل سربازخونه می‌مونه... باید کارکنی و به هیچ کاری کار نداشته باشی. تو باید سطل رنگو بشناسی و برس رو...» و اندیشه‌اش پر کشید و گذشته‌های دور را که کمابیش در تاریکی زمان گم شده بود، کاوید. وقتی که چشم باز کرد و خود را شناخت، فهمید که بی‌کاره است، نه درسی، نه سوادی و نه حرفه‌ای «آخ! چه روزایی... بهار که می‌شد با بچه‌ها می‌رفتیم باغ. من همیشه از رنگ گل باقلا خوشم اومده. سرتاسر دشت سبزه و گل بود. گل باقلا، گل بابونه، گل شمشاد، گل بنفش بادنجان ... کاهو پیچ... کلم...»