فیلتر کتاب

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران کتاب

ناتمامی

ادبیات

مترجم :

ناتمامی اثر زهرا عبدی،نویسنده‌ی معاصر، است. او در دومین رمانش، نا‌تمامی، راوی یک ماجرای عجیب است. عبدی که پیش از این رمان روز حلزون را منتشر کرده و به ‏نسبت بازخوردهای مثبتی گرفته بود، برای نوشتن این رمان زمانی بیشتر صرف کرده است. رمان ناتمامی در یک فضای دانشگاهی شکل می‌گیرد، در تهران.
محوریت رمان درباره‌ی ناپدید شدن عجیب و مرموز یک دختر دانشجوی جنوبی ا‌ست. دختری که چند روز است. غیبش زده و دوست و هم‌اتاقی‌اش پی یافتن او دست به هر کاری می‌زند. عبدی فضایی مملو از شک، راز و سوءظن ساخته که با انگاره‌های سیاسی و تاریخی نیز گره می‌خورد و همچنین با گذشته‌ی قهرمان غایب رمان. او برای ساختن این فضا رو به قصه‌گویی می‌آورد، تند و بی‌وقفه، و مدام مخاطب را با اتفاق‌های تازه درباره‌ی این دختر گمشده که سری داغ هم داشته و شوری وافر، مواجه می‌کند. آیا او را دزدیده‌اند؟ خودش خودش را گم کرده؟ مُرده؟ و ده‌ها موقعیت دیگر که می‌توان نمود روایی آن‌ها را در این رمان جذاب به‌خوبی مشاهده کرد. زهرا عبدی در هر فصل خود پرده‌ای از این راز برمی‌دارد و با استفاده از فضاسازی و واردکردن نام‌ها و آدم‌های تازه به ماجرای دختر گمشده هیجان دوچندانی می‌بخشد.
ناتمامی توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.

فروغ فرهی



قسمتی از کتاب

امید گاهی تمام حماقت‌ها را معنای متعالی ابلهانه‌ای می‌بخشد. مثل امید به تغییر چیزهایی که به زبری پوست کرگدن شده و آدمی رویش، به نازکی بلاهتش، کرم می‌‌مالد.

ارسال دیدگاه

 mryshahr

mryshahr

هولناکی و تلخی مرگ از همین ناتمامی است.

1399-01-17
 mryshahr

mryshahr

فرمانده‌ای که از جنگ زنده برمی‌گردد محکوم می‌شود به یک ناتمامی بی‌پایان.

1399-01-17
 mryshahr

mryshahr

باید کسانی را که برای‌شان می‌جنگی بزرگ کنی، وگرنه زیر بار سنگین کوچکی‌شان له می‌شوی.

1399-01-17
 mryshahr

mryshahr

از یک جایی به بعد، درست وقتی که فرمانده می‌بیند بیشتر سربازانش را از دست داده، باید خودش هم برود. نمی‌تواند باقی عمرش را با خاطرهٔ کسانی که برایش جنگیده‌اند، زندگی کند؛ با خاطرهٔ جان دادن‌های‌شان.

1399-01-17
 mryshahr

mryshahr

آریل دورفمن در مصاحبه‌ای دربارهٔ این شهر گفته بود تهران جایی است که هیچ‌وقت در آن گم نمی‌شوی. پشتت به کوه گرم است. پشت که به کوه کنی، روبه‌رویت می‌شود جنوب و سمت راستت غرب.

1399-01-17
 mryshahr

mryshahr

یاد دهخدا می‌افتم که از سیاست و روزنامه کشید کنار و لغت‌نامه‌اش را نوشت و الان باید برای وارد شدن به سایت لغت‌نامه‌اش از فیلترشکن استفاده کنم. دنیا بعد از تمام اعدام‌ها در تمام لغت‌نامه‌ها ادامه خواهد داشت؛ لغت‌نامه‌هایی که کارشان این است که برای کلمات فرسودهٔ زندگانِ مُرده، معنا بتراشند.

1399-01-17
 mryshahr

mryshahr

تمام درخت‌ها در همهٔ قبرستان‌های دنیا حال‌شان خوب است. میوه‌های‌شان درشت‌تر است و آبدارتر و برگ‌های‌شان براق و شاداب. وقتی بچه بودم فکر می‌کردم ریشهٔ درخت‌های قبرستان می‌رود توی چشم و دهان و گوش و خون آدم‌های زیر خاک و حسابی ته‌مانده‌های جانِ مرده را می‌مکند که این‌قدر سرِحال‌اند.

1399-01-17
 mryshahr

mryshahr

بالاخره روزی یک نفر از راه می‌رسد و بهت می‌فهماند قصه را تو نمی‌نویسی که تمام کردنش با تو باشد. حتا ناتمام گذاشتنش هم با تو نیست. اسمش را بگذار جبر یا اختیار مشروط؛ نتیجه یکی است.

1399-01-17
 mryshahr

mryshahr

آدم‌ها تا وقتی خیلی نزدیک‌شان نشده‌ای، همانی هستند که تو از آن‌ها در ذهنت ساخته‌ای، اما وقتی کمی نزدیک می‌شوی بیشتر خودشان می‌شوند و کمتر شبیه ذهنیت تواَند. شاید برای همین است که بعد از هر نزدیک شدنی، دوری لازم است؛ فرصتی برای بازسازی تصویری که از محبوب ساخته‌ای، تصویری که هر چه تلاش کنی با اصلش برابر نمی‌شود. برای همین شاید نزدیک شدن همیشه کراهت به دنبال دارد.

1399-01-17
 mryshahr

mryshahr

هر آدمی بوی خودش را می‌دهد و عطر، از بین بردن تفاوت است.

1399-01-17
 mryshahr

mryshahr

باید این آسانسور آن‌قدر بالا می‌رفت تا از جو خارج می‌شدیم؛ بالاتر از همهٔ طبقه‌هایی که بشر ساخته است. آن‌قدر بالا می‌رفت که من مطمئن می‌شدم برق چشم‌هایش هرگز برایم عادی نخواهد شد؛ دست‌کم نه به زودی الان.

1399-01-17
 mryshahr

mryshahr

نگاهش می‌کنم. چرا تا حالا نفهمیده بودم رنگ چشم‌هایش درست رنگ برگ‌های اخرایی تبریزی‌های اهر در اول پاییز است؟ انگار شعله‌ای ته چشم‌هایش می‌رقصد. چرا نفهمیده بودم این شعله‌ها وقتی یک مدت کوتاهی مستقیم به‌شان نگاه کنی، زبانه می‌کشند و تو را می‌کشند توی خودشان؟

1399-01-17
 mryshahr

mryshahr

وقتی یک چیزی درست سر وقتش تمام شود، دیگر ترسی از ناتمامی نخواهی داشت.

1399-01-17
 mryshahr

mryshahr

آدم غمگین خطرناک‌تر از آدم خشمگین است.

1399-01-17
 mryshahr

mryshahr

لعنت به همهٔ کسانی که بعد از خودشان، بقیه را غیرقابل‌تحمل می‌کنند. آن‌قدر متفاوت‌اند که وقتی نیستند، حفره‌ای خالی در دلت به‌جا می‌ماند. هر جایی که به هر شکلی ربطی به او داشته باشد، یک حفره به‌جا مانده که آزارت می‌دهد، می‌خوردت. حفره‌ای که هیچ‌کس به‌جز خودش نمی‌تواند آن را پُر کند.

1399-01-17
 mryshahr

mryshahr

گم شدن، بدترین اتفاقی است که ممکن است برای کسی بیفتد. حتا از مرگ هم ناامیدکننده‌تر است. یک پایان کاملاً باز برای یک ماجرای کاملاً بسته.

1399-01-17
 mryshahr

mryshahr

شاید فکر بی‌رحمانه‌ای باشد اما گذرش را از ذهنم نمی‌توانم نادیده بگیرم؛ این‌که بیشتر آدم‌هایی که می‌شناسم تحمل یک آدم سرزنده را ندارند. کسی که سرزندگی‌اش به تو یادآوری کند که مُرده‌ای، یا در حال مُردنی. وقتی خیال‌شان راحت بشود از این‌که فلج یک گوشه افتادی دیگر کاری به کارت ندارند، مثل قهرمان بوکسی که یک مشت خورده به گردنش و دیگر نمی‌تواند کسی را گوشهٔ رینگ گیر بیندازد. فلج شده. حالا همه یک آخیِ کشیده می‌گویند و ته دل‌شان خیال‌شان راحت است که دوتا مشت زنده که کوبیده می‌شد به صورت روزگار، فلج شده.

1399-01-17
 mryshahr

mryshahr

دنیا با عشق نه آغاز دارد و نه پایان ولی با عقل به روز آخر که می‌رسی، تلخی. تلخ و ناتمام.

1399-01-17
 mryshahr

mryshahr

قبلاً فکر می‌کردم عادت کردن، قانون نانوشتهٔ خوابگاه است اما حالا می‌بینم خیلی جهان‌شمول‌تر از این حرف‌هاست. عادت می‌کنی؛ اول به خودت، بعد به هر چه پیش آید. هر چه اوضاع بدتر باشد، ضریب عادت، تصاعدی بالاتر می‌رود.....
بی‌رحمی و فراموشی بعد از عادت کردن، قانون دوم و سوم نانوشتهٔ خوابگاه‌اند.

1399-01-17
 mryshahr

mryshahr

خدایان دوست ندارند آدمیزادگانِ دون‌مایه به قلمروِ آن‌ها نزدیک شوند. می‌ترسند اسرار خدایی‌شان فاش شود. مثل شعبده‌بازهای پیری که لرزش دست‌شان را زیر شنل‌های سیاه‌شان پنهان می‌کنند. خدایان در گروه‌های دانشگاه هم می‌ترسند مثلاً بی‌سواد بودن‌شان لو برود و هیچ دانشجوی خودباخته‌ای هم حتا دنبال‌شان راه نیفتد برای کیف‌کشی.

1399-01-17
 mryshahr

mryshahr

*** خطر لو رفتن داستان با خواندن این دیدگاه ***

داستان اصلی این کتاب در چند خط ابتدایی آن توضیح داده شده. لیان دانشجوی بوشهری ارشد ادبیات در تهران گم شده و سولماز همکلاسی تبریزی‌اش در جستجوی اوست. البته لیان و سولماز تنها شخصیت‌های مهم این داستان نیستند و در راه تعریف تلاش‌های سولماز برای پیدا کردن لیان، با شخصیت‌های زیاد دیگری که اطراف این دو همکلاسی هستند هم آشنا می‌شویم. شخصیت‌هایی که به نظر من گاهی زیاده از حد به آنها پرداخته شده و باعث شده داستانی که در ابتدا جذابیت زیادی دارد، کم‌کم به خاطر طولانی شدن و تعدد داستان‌های ناتمام، خسته‌کننده شود.

بله، در «ناتمامی» همانطور که از اسمش پیداست، نباید در انتظار تمام شدن داستان باشیم. این داستان پایان باز دارد و در نهایت سرنوشت هیچ کدام از شخصیت‌هایی که در واقعیت گم شده یا تنها در ذهن خود گم شده‌اند مشخص نمی‌شود. این نکته خوب است یا بد؟ احتمالاً‌ سلیقه‌ای است! ولی مسلماً کسی که کتابی به نام «ناتمامی» را برای خواندن انتخاب کرده باید منتظر چنین چیزی باشد.

موارد مجزای دیگری هم هستند که دوست دارم درباره این داستان بنویسم:

- از ربط دادن سولماز و لیان به اسطوره گیلگمش و انکیدو در همان پاراگراف اولیه، می‌فهمیم با داستانی پر از اسطوره‌ها سر و کار داریم و شخصیت‌های اصلی هم مثل نویسنده داستان غرق در دنیای ادبیات‌اند. به همین خاطر است که احتمالاً کسانی که چندان اسطوره‌ها را نشناسند جاهایی از داستان گیج شوند و البته اگر آنها را بشناسند لذت دوچندان از متن ببرند.

- نویسنده شما را از شمال و جنوب ایران گرفته تا زندگی کولی‌ها و خانه علم دروازه غار با خود می‌کشد و می‌برد. من اکثر این مناطق را ندیده‌ام که درباره صحت نوشته‌ها و توصیفات نویسنده درباره آنها نظر بدهم، اما بیمارستان لقمان تهران را دیده‌ام و تا جایی که می‌دانم آسانسورهای شیشه‌ای روبروی هم در ساختمان بستری ندارد. پس احتمالاً اشاره به این موضوع در بخشی از داستان یکی از باگ‌های داستان است. داستان باگ دیگری هم داشت، و آن هم زنگ و پیامک زدن اطرافیان سولماز به او بعد از افتادن گوشی‌اش در چاه توالت و گرفتن گوشی جدیدی از پسرخاله‌اش است. حتی اگر این زنگ و تماس‌ها آنلاین بوده باشند، پیام‌رسان‌ها برای ورود به خط نیاز به سیمکارت دارند، ولی آنطور که سولماز و شهرام سریع راهی سفر شدند مطمئناً فرصت سوزاندن سیمکارت قبلی و تهیه سیمکارت جدید نداشته‌اند. تازه طوری که همه اطرافیان سولماز هم شماره‌اش را داشته باشند! و یک باگ دیگر از دید کسی که سابقه سالها زندگی در خوابگاه‌های مختلف را داشته است: در خوابگاه هیچ کس مسواکش را در دستشویی نمی‌گذارد که کسی آن را بردارد و با آن زیر ناخن‌هایش را صابون بزند! نه دستشویی خوابگاه جای تمیزی است که بتوان به آن چنین اطمینانی کرد، و نه کسانی که در خوابگاه هستند آنقدر مهربانند که چنین بلایی را سرتان نیاورند! :))

- به نظر من این داستان می‌توانست تاثیرگذاری بیشتری داشته باشد، اگر بعضی شخصیت‌ها واردش نمی‌شدند و آنقدر برای توضیح زندگی‌شان وقت صرف نمی‌شد. مثلاً جواد جوکی به نظر من شخصیت غیرضروری بود و ماجرای آشنایی سولماز با او هم غیرضروری. یا بعضی از دختران خوابگاه که سولماز به آنها اشاره کرده بود می‌توانستند حذف شوند. یا حتی بعضی از اساتید دانشگاه‌شان. به نظر من جذابیت بقیه کاراکترها به اندازه کافی زیاد بود که بشود با آنها داستانی تمام عیار نوشت و خواننده را با این حجم از کاراکتر خسته نکرد.

خلاصه که در کل به نظر من تسلط و همه‌فن‌حریفی نویسنده در این کتاب مشخص بود، اما کاش فقط تسلطش بارز می‌شد و همه‌فن‌حریفی‌اش با نوشتن رمان‌های مجزا نمایش داده می‌شد. از دید من، زیاده‌گویی باعث شده که داستانی که می‌توانست به راحتی مدت‌های بیشتری ذهن مرا درگیر کند، برعکس پس‌ام بزند و مخم را به سمت هواخوری هل بدهد!


۱۷ فروردین ۹۹

1399-01-17

کتاب های مشابه