اين كتاب جلد 44 از مجموعه «فسقليها» است. «ابي» هميشه كارهاي عجيب و احمقانهاي ميكرد، مثلا جورابهايش را در دستهايش ميپوشيد، يك پايش را توي چكمه پلاستيكي و ديگري را در كفش غواصي ميكرد و ... مادر و پدرِ ابي، نگران او بودند تا اينكه يك روز ابي به همراه خواهر كوچك و پدر و مادرش به شهربازي ميروند، اتفاقي در شهر بازي رخ ميدهد كه باعث ميشود ابي تصميم بگيرد پس از آن كارهاي عاقلانه انجام بدهد.
ارسال دیدگاه