اين كتاب جلد 42 از مجموعه «فسقليها» است. «نامي» دوست دارد همه را اذيت كند و به آنها بخندد. او خرابكاريهاي عجيب و غريبي ميكرد. نمك را ميريخت توي شكرپاش، توي كفش پدرش سس ميريخت، كفشهاي مادرش را زير بالش ميگذاشت و ... مادر و پدر نامي از دست رفتارهاي او خسته شده بودند براي همين نقشهاي كشيدند تا نامي متوجه رفتار نادرستش بشود و ...
ارسال دیدگاه